Part 13

352 57 10
                                    


" نویسنده "

مینهو، آروم لب هاش رو از لب های جیسونگ جدا کرد. لبخند آرومی به چهره‌ی سرخ و زیبای عشق کوچولوش زد.
+ نگران چیزی نباش، وسایل و لباس های من هست، بازم اگر چیزی نیاز بود میخریم.
- مینهو.
+ جونم
- د...دوستت.. دارم
لبخند گرم و آرومی زد.
+ منم همینطور

دست جیسونگ رو گرفت و اون رو سمت موتور برد و روی موتور نشست.
+ بپر بالا و محکم دستاتو دور کمرم حلقه کن.
جیسونگ مطابق حرف مینهو عمل کرد، روی موتور نشست و دست هاش رو دور کمر مینهو حلقه کرد.
- بریم
جیسونگ این رو گفت و مینهو با سرعت زیاد، به سمت خونه حرکت کرد.

___________________

* چهارشنبه، 5:34 بعد از ظهر *

تق تق تق...
آروم در زد و در رو باز کرد. جیسونگ خیلی عمیق به خواب فرو رفته بود و قفسه‌ی سینه اش، با هر نفسی که می کشید به بالا و پایین میرفت.

لبخندی روی لب هاش نشست و به تخت نزدیک شد.
خیلی آروم و با احتیاط روی تخت نشست. دستش رو نوازش وار روی موهای جیسونگ کشید.
+ هانی، بیدار شو. خاله هانا اومده.

با صدای دورگه ای که نشون دهنده‌ی خوابالودگیش بود، غر زد و کلماتش رو کشدار بیان کرد.
- می خواممم بخوابمممم
این صدا خیلی برای مینهو شیرین بود.
لپش رو کشید.
+ بلند شو جیسونگ، خاله هانا منتظره، می خواد حرف مهمی بزنه.

با این حرف مینهو، جیسونگ سریع از جاش پرید و پتوی نرم و سفید رو از روی خودش کنار زد.
- بدو، زود باش مینهو.
مینهو با دیدن چشم های خوابالود و موهای بهم ریخته‌ی جیسونگ، بلند خندید و قهقهه زد.
+ وای... جیسونگ... کیوتیییی

جیسونگ با دست های لاغر و کوچیکش محکم به بازو ها و سینه‌ی مینهو ضربه میزد.
- مینهو... زهر مار... الان چه وقت خندیدنهههه، زود باششش
مینهو دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد.
+ اوکی اوکی، فقط قبلش موهات رو مرتب کن، بعد بیا بیرون.
این رو گفت و سریع از اتاق خارج شد.

+ ببخشید که منتظر موندید.
این جمله رو خطاب به خاله هانا گفت و تعظیم کوتاهی کرد.
× نه نه، اصلا مشکلی نیست. فقط یه چیزایی هست که خواهرم گفته، باید به شما بگم... در واقع به هر دوی شما.

مینهو نفسش رو عصبی بیرون داد.
+ راستش... من هنوز هم به این خرافات باور ندارم، وقت تلف کنیه... اما خب برای تعطیلات، هیجان خوب بود.
× چرا باورش نداری؟

+ خاله هانا، شما واقعا میتونی نیروی عشق و نیروی شیطانی و طلسم و این ها رو باور کنی؟ مگه انیمیشنه؟ اینکه یه نیروی شیطانی وجود داشته باشه که با عشق باطل بشه؟ پس چرا هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده؟ چرا هر شب داریم کابوس میبینیم؟ چرا زندگیمون جوری هست که انکار توی زمان گیر کردیم؟
خاله هانا به در اتاقی که جیسونگ توی اون بود، نگاه کوتاهی انداخت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 05, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒂𝒚 𝑯𝒆𝒍𝒍𝒐 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏 (𝑺𝑲𝒁)Where stories live. Discover now