- آمممم... پس تو نیروی جدیدی؟لوهان صدای سانهی رو بلند و واضح میشنید. از اون دخترایی بود که صدای رسا و جیغی طوری داشتن. تو فاصلهی نزدیک باهات میایستاد، توی چشمات زل میزد و هر سوالی رو که به ذهنش میاومد، بدون در نظر گرفتن شرایط، میپرسید.
به پسری که مخاطب سوالات سانهی بود، نیمنگاهی انداخت.داشت یه سری خطوط نامشخص روی مقوای نسبتاً کلفت میکشید. اخماش تو هم بود و لوهان نمیتونست حدس بزنه اون ابروهای خوش فرم چرا انقدر به هم نزدیک شدن.
آیا بخاطر صدا و لحن و سوالات سانی بود؟
یا نور آفتاب که از پنجره روی موهاش افتاده و رو پیشونیش سایه میانداخت؟
شایدم این اخم ناشی از تمرکز بود.
- فعلا فقط کاراموز.
پسر کوتاه جواب داد. لوهان همونطور که قلموهای عزیزش رو با دستمال خشک میکرد و دونه دونه توی جایگاه مخصوصشون میذاشت، به چشای گرد شدهی سانی خندید.- فکر نمیکنی یکم برای کارآموزی زیادی... سنت زیاده؟! یعنی میخوای مثل رییس معلم شی؟ معمولاً از سن هیفده هیجده سالگی برای اون کار اقدام میکنن. چند سالته؟!
پسرِ بی حوصله نفسش رو محکم بیرون داد. لوهان حس میکرد کاسهی صبرش دیگه کم کم داره لبریز میشه.
- سانهی؟ فکر کنم قهوه آماده شده باشه. میشه به آقای پارک بگی یه نگاهی بهش بندازه و صبحانه رو آماده کنه؟دختر جوون اما به جای اینکه به حرفای لوهان گوش بده سمتش اومد و روی نزدیک ترین صندلی جلوش نشست.
- رییس، این پسره چرا دو روزه اینجا پلاسه؟ واقعاً استخدامش کردی؟ ما نیروی جدید نمیخواستیم که!با صدای آروم غرغر کرد و باعث شد لوهان پشت چشمی نازک کنه.
- من لوهانم سانهی. فقط لوهان! خودش که گفت. کارآموزه. رانندگی هم میکنه.
- واااا آخه چرا باید بیاد اینجا؟ یه چیز به اسم کلاس نقاشی هست. بره اونجا یاد بگیره!
لوهان مرتب کردن قلموهاش رو تموم کرد. دوباره به سهون نگاه کرد. پسر تو دنیای خودش غرق بود. به نظر، کنجکاوی های سانهی و بقیه راجع بهش کوچکترین اهمیتی براش نداشت. نگاهش رو گرفت و چشاش دوباره به چشای سرکش و کنجکاو سانی خورد.
- خودم بهش گفتم بیاد اینجا. تو پروژهی شهرداری هم کمکمون میکنه.
- همینجوری یکی رو از تو خیابون پیدا کردی گفتی بیاد تو تیم؟!لوهان دوباره چپ چپ به نگاه سان هی کرد. نمیفهمید اینهمه کنجکاوی برای چیه وقتی که خودش هیچ نقشی تو پروژهی شهرداری نداره و فقط منشی آموزشگاهه!
BẠN ĐANG ĐỌC
Hate Me Master, Hug Me Master
Fanfictionسهون، به تازگی شغل جدیدی به عنوان رانندهی شخصی پیدا کرده بود. کافی بود هر روز بشینه توی اون آموزشگاه و به رییس آروم و زیباش خیره بشه که چطور بومهای سفید رو رنگ میزنه. و بعد هم هرشب برسونتش خونه و محو شدنش پشت درهارو تماشا کنه. آسون، تکراری و آرو...