- هوف به نظر میاد از اون روزاست که رییس تا ماه نیاد تو آسمون اینجارو ول نمیکنه.
غرغر زیر لبی سان هی تمرکز سهون رو بهم زد و باعث شد تازه دست از طراحی بکشه و نگاهی به ساعت روی دیوار بندازه. ساعت هفت و وقت تعطیلی آموزشگاه بود.
- من میرم خونه سهون شی. از رییس از طرف من خداحافظی کن!
سهون هوم بی حوصله ای کرد و حواسش رو سمت اتاق لوهان داد. شاید خوابش برده بود؟
توی لیوان مخصوص لوهان و خودش قهوه ریخت. پشت در اتاق ایستاد و چند ضربه به در زد. صدای محوی شنید که احتمالا اجازهی ورودش به اتاق بود.
با آرنج در رو باز کرد و وارد شد. لوهان وسط اتاق نشسته و دور و ورش تمام پر از قلمو، قوطیهای رنگ و وسایل دیگه بود؛ جوری که به سختی میشد توی اتاق راه رفت. یه بوم نسبتاً بزرگ تقریبا تا نصفه تکمیل شده، روبروش بود. رنگهایی از آبی گرفته تا بنفش و زرد و صورتی آسمونش رو رنگ کرده بودن و منظرههای پایین که درختا و گلها رو تشکیل میداد نصفه باقی مونده بود.
- سهون
دستای لوهان و کمی از صورتش رنگی بود و موهای فرش با حالتی بانمک سیخ شده بودن که سهون رو به خنده مینداخت.
- ساعت چنده؟! وای کلا فراموش کرده بودم زمانو.
لوهان لبشو گزید و با خجالت به سهون نگاه کرد.
- ببخشید.
به نقاشی نصفه نیمهاش نگاه کرد. میدونست اگه الان ولش کنه همینجوری تا مدت ها نصفه میمونه. علاوه بر اون نقاشی باعث میشد فکرش از هرچیز دیگهای آزاد بشه و این براش نوعی کمک بود.
- میخوای تو زودتر برو. من اگه خیلی کارم طول کشید با آژانس برمیگردم.
سهون شونهای بالا انداخت.
- مشکلی ندارم که بمونم رئیس.
لوهان همچنان مردد بود.
سهون نیشخندی زد و پیش لوهان روی زمین با کمی فاصله نشست. ورقههای تمرین روزش هنوز توی دستش بود.
- به شرط اینکه بذاری تا آخرش همینجوری نگات کنم.
لوهان چند بار پلک زد: این... این خیلی حالت سایکو طوری داره. نذار به سلامت روانیت شک کنم اوه سهون.
سهون خندید و جلوتر اومد و درست روبرو لوهان روی پنجرهی پا نشست.
- خب پس نظرت چیه به عنوان استراحت یه نگاهی بهشون بندازی؟
لوهان نگاهی به ورقه ها انداخت و از پیشرفت سهون برای بار هزارم توی ذهن شگفت زده شد.
- باید اعتراف کنم تو این کار استعداد داری.
- قبلاً به بهت گفته بودم رئیس. تو خیلی کارا خوبم!
صدای زمزمه مانند سهون در گوشش باعث شد قلبش بلرزه. سهون ورقه های طراحی رو کنار گذاشت و بازم بیشتر از قبل به لوهان نزدیک شد.
ESTÁS LEYENDO
Hate Me Master, Hug Me Master
Fanficسهون، به تازگی شغل جدیدی به عنوان رانندهی شخصی پیدا کرده بود. کافی بود هر روز بشینه توی اون آموزشگاه و به رییس آروم و زیباش خیره بشه که چطور بومهای سفید رو رنگ میزنه. و بعد هم هرشب برسونتش خونه و محو شدنش پشت درهارو تماشا کنه. آسون، تکراری و آرو...