لوهان روی تختِ اتاق بازی، منتظر دامش نشسته بود. گویا دفعهی اول سهون حسابی لوسش کرده بود که منتظرش موند. این دفعه، قرار بود اون کسی باشه که توی اتاق منتظر میمونه. مثل دفعهی پیش از سهون وقت خواسته بود اما این دفعه سهون بازوش رو گرفت، توی چشماش زل زده و گفت: فقط نیم ساعت وقت داری.و حتی تلاش لوهان برای اصرار بیشتر هم باعث نشد که مسترش از حرفش عقب نشینی کنه.
- نیم ساعت لوهان. تکرارش نمیکنم.
لعنت... اوه سهون مجبور بود با اون ابروهای خوش فرم که اخمش رو قشنگتر میکرد و اون صدای رسا و مسلط اون جملات رو بگه؟ لوهان اعتراف میکرد که نسبت به ساید ترسناک و سلطه گر سهون خیلی ضعیف میشد.
حالا لوهان همونطور که مسترش دستور داده بود، روی تخت نشسته و همهی لباساش بجز لباس زیرش رو دراورده بود. سهون ازش خواسته بود لباساشو کامل دراره اما سرکشی درونی لوهان بهش اجازه نداده بود اون کار رو کنه. همچنان که منتظر بود، افکار مختلفی توی سرش رژه میرفتن. استرس داشت و نمیدونست سهون این دفعه میخواد چطوری تلافی کاراش رو سرش در بیاره. در با صدای قیژ مانند همیشگی باز شد و لوهان ملافههای تخت رو بیشتر توی مشتاش فشرد.
سهون وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. تیپش خیره کننده تر از همیشه بود. شلوار مشکی چرمی و جذبی پوشیده بود روی کت مشکیش کمربندی چرمی بسته بود. موهاش رو به سمت بالا داده بود و قیافش جدی و خشن بود.
هر قدمی که به تخت نزدیک میشد صدای کفشاش واضح تر به گوش ساب آروم میرسید. لوهان متوجه حضور سهون بود اما فقط سرش رو پایین انداخته و به ملافهها زل زده بود.
- ازت خواسته بودم همهی لباساتو دراری.
سهون نیم نگاهی به لوهان انداخته و بعد سمت کمد مشکی رنگ گوشهی اتاق رفت. صدای باز شدن در و وسایل تن لوهان رو به لرز میانداخت . همزمان که هیجان زدهاش میکرد، میترسوندش و براش خاطرات دردناکی رو یاداوری میکرد.
- اما تو هنوز کامل برهنه نیستی.
با جملهی سهون که خیلی ریلکس ادا شده بود به خودش اومد و لباشو گزید. تو دردسر افتاده بود.
سهون وسایلی که میخواست رو برداشت و دوباره نزدیک تخت شد. دور تخت شروع به قدم زدن کرد و با همون لحن آروم قبلی جملاتش رو ادامه داد: ما اینجا یه ساب شیطون و سرکش داریم.
وسایل رو روی میز کنار تخت انداخت. ساعتش رو از مچ دستش باز کرد
- سابی که حتی وقتی قراره توی نقشش فرو بره هم باز سرکشی میکنه.
همزمان که صحبت میکرد لباساش رو از تن در میآورد. این همه آرامش سهون لوهان رو بیشتر از چیزی که باید میترسوند. انگار که مجاری هوایی بینیش زیادی برای اکسیژن رسانی به قلب تپندهاش کم باشه، شروع به تنفس از دهان کرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Hate Me Master, Hug Me Master
Фанфикسهون، به تازگی شغل جدیدی به عنوان رانندهی شخصی پیدا کرده بود. کافی بود هر روز بشینه توی اون آموزشگاه و به رییس آروم و زیباش خیره بشه که چطور بومهای سفید رو رنگ میزنه. و بعد هم هرشب برسونتش خونه و محو شدنش پشت درهارو تماشا کنه. آسون، تکراری و آرو...