اوه سهون عجیب بود. توی یک لحظه، کاری میکرد که اصلا فکرشم نمیکردی ازش بربیاد؛ و زمانایی که ازش توقع میرفت واکنشی داشته باشه، یکهو خودش رو به کوچهی علی چپ میزد.درست مثل اون روز. لوهان فکر میکرد قراره کل روز زیر نگاهای قدرت طلبانه و بی شرمانهی اوه سهون از خجالت آب بشه. یا حداقل یه جملهای بشنوه که شکست مفتضحانش توی مقاومت نشون دادن در برابر اون ارباب با جذبه رو، توی صورتش بکوبه.
ولی سهون عادی بود. یه جوری رفتار میکرد انگار نه انگار که شب پیش یه سری کارا کرده. مثلا جر دادن تی شرت لوهان توی تنش، یا مثلا ریختن یه لیوان آب و یخ روی کمر پسر برهنه وقتی وادارش کرده داگی استایل وسط خونه بشینه. یا مثلا فرو بردن دوتا از انگشتاش توی حفرهی تنگ و منتظر سابِ نقاش.
به جاش طبق معمول، با شیر قهوه و تکیه داده به ماشین، منتظر رِئیسش مونده بود. توی ماشین و حتی حالا که تمرینای نقاشی روزانش رو انجام میداد، هیچ حرفی راجع به شب گذشته نزده بود.
البته که لوهان تمامی خدایانی که سراغ داشت رو بخاطر این موضوع شکر میکرد. اصن بهتر هم شد نه؟ شاید خودش از لوهان خوشش نیومده بوده و ترجیح داده بود اون خاطره رو از یادها پاک کنه.
اما... یه فکری تو سرش داشت دیوونهاش میکرد!
اینکه چرا اوه سهون یهو بیخیالش شده بود؟ یعنی اونقدر برای سهون ساب افتضاحی بود؟!
با خودش فکر میکرد چه کار خیلی ضایعی انجام داده؟ اما به نتیجهای نمیرسید.
اون پسر قد بلند و جذاب، تا ظهر فکر لوهان رو حسابی مشغول خودش کرد. موقع تایم ناهار که شد، لوهان نتونست به بهانهی تمرکز روی کارش از غذا خوردن دورهمی در بره و اینجوری شد که همگی دور میز نشستن. سهون درست جایی روبروی لوهان رو برای نشستن انتخاب کرده بود اما، همچنان عادی به نظر میومد. به لوهان زل نمیزد و غذاش رو میخورد. با همکاراش صحبت میکرد و اگر چیز خنده داری میشنید لبخند میزد. همهی این رفتارا لوهان رو بیستر توی فکر فرو میبرد. کم کم سرعت خوردنش کم شد. حواسش به بحثهای سر میز و مکالمات همکاراش نبود و بیشتر درگیر این فکر بود که چرا سهون یهویی تغییر رفتار داده.
با ویبرهی ناگهانی گوشی توی جیبش دست از غذا خوردن کشید و به متن پیامی که براش فرستاده شده بود خیره شد.
«من منتظر جوابت میمونم رییس»
شوکه شده سرش رو بالا آورد و با سهونی که خیره نگاهش میکرد چشم تو چشم شد.
لبخند کمرنگی رو لبای پسر نقش بسته و البته که برق شیطون توی نگاهش پابرجا مونده بود. اما لوهان حس میکرد یه چیز جدید توی عمق نگاهش پیدا کرده. یه نگاه دعوت کننده، که به طرز عجیبی گرم و مرموز بود و آدم رو به سمت خودش جذب میکرد. نگاه فردی، شبیه به یه حامی.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Hate Me Master, Hug Me Master
Fanficسهون، به تازگی شغل جدیدی به عنوان رانندهی شخصی پیدا کرده بود. کافی بود هر روز بشینه توی اون آموزشگاه و به رییس آروم و زیباش خیره بشه که چطور بومهای سفید رو رنگ میزنه. و بعد هم هرشب برسونتش خونه و محو شدنش پشت درهارو تماشا کنه. آسون، تکراری و آرو...