❤️پارت هشتم❤️

558 142 155
                                    

- دوباره بکش‌.


سهون با شنیدن صدای لوهان هیستریک نیشخند زد. از حالت خم شده روی میز درومد؛ به صندلیش تکیه زد و به چشای سرد و خوشگل رئیسش خیره شد. مداد رو کنار ورقه‌‌اش پرت کرد و نگاهی نهایی به طرح انداخت.

- این بار سومه که داری این جمله رو میگی رئیس‌.

لوهان لبخند کمرنگی زد و چشاشو ریز کرد.


انگشتش رو روی نقطه‌ای از نقاشی سهون، که شاخه‌های درخت کشیده شده بود، گذاشت.

- اینجا. هنوز ایراد داره! حتی بچه‌هام میتونن این شکلی شاخه و برگ بکشن.


سهون دوباره عصبی خندید. درست روز بعد از اولین رابطشون، اون پسرک نقاش یهویی صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داده بود و باهاش بدجنسانه رفتار می‌کرد. چون محض رضای خدایی که وجودش رو قبول هم نداشت، هرچقدر به نقاشیش نگاه میکرد تفاوتی با الگویی که از روش کشیده بود نمیدید! حتی دفعات دوم و سوم هم مشکلی نبود.


- برای اینکه بتونی نقاش خوبی بشی باید حسابی از دستات کار بکشی اوه سهون شی. خودت که خیلی راجع به قدرت دست‌هات اعتماد به نفس داشتی!

لوهان بخش دوم جملش رو زمزمه وار گفت و بعد ازش دور شد‌. فکر میکرد اذیت کردنای رئیسش به همون کلاس درس و سر و کله زدن با بچه‌ها خلاصه میشه اما نه؛ اون پسر جدی جدی میخواست کاری کنه که خودش قراداد رو لغو کنه و در بره‌. عصبانیتش رو کنترل کرد و لبخند زد.

- باشه. دوباره میکشمش.

نقاشیش رو توی دستاش مچاله و ورقه‌ی سوم رو هم به سطل آشغال اضافه کرد.

لوهان در اتاقش رو بست و بهش تکیه زد. هر دفعه‌ای که برای سهون شاخ و شونه میکشید، قلبش تند تند میزد و استرس به جونش می‌افتاد. کارش سخت بود! نباید از یه حدی بیشتر عصبانیش میکرد که کنترلش رو از دست بده و رازش رو پیش همه فاش کنه؛ و درعین حال باید اونقدری اذیتش میکرد که بهش نشون بده به این راحتی قرار نیست با تهدید و زور یه ساب حرف گوش کن و مظلوم گیرش بیاد! چجوری باید از دستش خلاص میشد؟ هیچ کاری نبود که اون لعنتی از پسش برنیاد. خودش میدونست چقدر بی مورد به نقاشی‌هاش ایراد میگیره چون اونا برای یه آدم تازه کار خیلی خیلی فوق العاده کشیده شده بودن. پشیمون بود که اصن چرا از اول قرارداد رو امضا کرده!

نفسش رو کلافه بیرون فرستاد. صحنه‌هایی از دیشب جلوی چشماش میومد. طعم شیرین و خامه‌ای بستنی وانیلی رو زیر زبونش حس میکرد و بعد حس گرمای بازدم سهون روی لب‌هاش، لمس‌هاش روی بدنش و جمله‌ی "پسر خوبی بودی". انگار مغزش داشت بهش میگفت که: بخاطر این. بخاطراین بود که امضاش کردی.

سرش رو تکون داد تا بلکه افکارش محو بشن.


- خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی لوهان.

Hate Me Master, Hug Me Master Where stories live. Discover now