❤️پارت دهم ❤️

593 133 80
                                    


                
لوهان جلوی در ورودی خونش ایستاده و توی فکر فرو رفته بود. اولین چیزی که در مورد سهون با موقعیت‌ها و دام‌های قبلی خیلی متفاوت جلوه میکرد این بود که مجبور بود هر روز ببینتش. فاصله‌ی شب تا صبح اونقدری زیاد نبود که لوهان بتونه تصمیم بگیره دقیقا باید بعد از روابط جنسی با دامش چطور به عنوان مدیر آموزشگاه و رئیسش ظاهر بشه.

 
اگر که مواقع دیگه بود، ارتباط رو کمی کمرنگ تر میکرد. برای خودش توی تنهایی وقت میگذروند، درمورد همه‌ی اتفاقاتی که با سرعت از روند زندگیش پیشی میگرفتن فکر میکرد و سعی میکرد خودش رو بهشون برسونه.

 
این روزها لوهان زیاد یاد سال‌های پیش خودش میکرد. اون زمانی که تازه فهمیده بود گرایشاتی که همیشه ازشون میترسیده یه چیز عادیه و با شوق و هیجان برای خودش دنبال یه دام میگشت. بعدها متوجه شد که اطلاعاتی که توی مقالات میخونه یا روابطی که توی فیلم‌ها میبینه همیشه هم نمیتونه درست باشه. هیچ چیز اونقدرا ایده آل پیش نرفت. وقتی اولین نفر رهاش کرد با خودش گفت فقط یه شانس بد بوده و انتخابای بعدی رو عاقلانه تر انجام میده. با یه سری افراد حتی به مرحله‌ی قرارداد هم نرسید اما اونا توی آسیب زدن بهش و تغییر تفکراتش نسبت به روابط موفق عمل کردن. هر دفعه لوهان کمی از امیدش رو از دست میداد و زمانی که فهمید وقتی اون همه درد و سختی رو برای مین سو تحمل میکنه اون خیلی راحت دور از چشمش بهش خیانت کرده، تصمیم گرفت که دیگه بازیچه‌ی دست هیچکس نشه.
 

لوهان فقط از اینکه دوباره برای پیدا کردن عشق و یه رابطه‌ی با تعهد و سالم امیدوار بشه خسته شده بود. اما درست زمانی که هیچ تلاشی برای پیدا کردن دام جدید نکرده بود یکی سر راهش سبز شده و توجهش رو جلب کرده بود. باید چیکار می‌کرد؟ دوباره به سرنوشت اعتماد میکرد و به فال نیک می‌گرفت؟ حتی با وجود نزدیک بودن زمان انتخابات و هشدارهای مادرش؟ یا اون قدر گاردش رو حفظ میکرد تا همه چیز خراب بشه و به زندگی خسته کننده و بی دغدغه‌ی قبلیش برگرده؟ حتی با اینکه یه چیزی در درونش سهون رو پذیرفته بود؟ حتی با اینکه از اینکه سهون انقدر کامل کنترل رو به دست میگرفت و اونو وادار به اطاعت می‌کرد خوشش میومد؟

 
احساسات و افکار لوهان کاملا دوگانه شده بودن. یک بخشی ازش سهون رو میخواست و بخشی دیگه اون رو پس میزد.

همین شب قبل اون به تخت بسته شده بود؛ التماس کرده بود که به فاک بره و ارضا بشه و همون شب هم بعد از رابطه با سهون کج خلقی کرده بود و حالا، باید دوباره میرفت اون بیرون؛ به اون مرتیکه‌ی جذاب سلام میکرد و جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و اونا صرفا یه نقاش و راننده‌ان که دارن با هم سر یه چیزی همکاری میکنن. گردن رو تا اخرین حد ممکن عقب برد. به سقف زل زد و بازدمش رو عمیقا بیرون فرستاد.

Hate Me Master, Hug Me Master Où les histoires vivent. Découvrez maintenant