پارت ۴

645 212 187
                                    


(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

بهر حال نمیتونیم پای پیاده برگردیم، پس....
پس بهتره به یکی خبر بدیم و کمک بگیریم !

جان که انگار کمی امیدوار شده بود، با خجالت نگاهش کرد و جواب داد: این مسیر خیلی خلوته، امروزم تعطیله، کمتر پیش میاد این وقت روز ماشین دیگه ای ببینیم !

ییبو نفس عمیقی گرفت،موبایلشو از جیبش بیرون کشید و همزمان با اخم ادامه داد: درسته ...
پس باید به کسی خبر بدیم تا واسمون کمی بنزین بیاره ...

بعد وارد لیست تماساش شد و شماره ی کسیو گرفت و بعد از چند لحظه خطاب به شخصی ‌که صداشو میشنید ، جواب داد: هی جین ... منم ، حالت خوبه ؟!
خوب گوش کن، گوشیم شارژ کافی نداره و نمیتونم زیاد حرف بزنم، فقط اینکه من توی جاده ی شمال شهر ،خروجی شهرک مسیحی سن میشل بنزین تموم کردم !

و با شنیدن سوال جین ،با اخم سرشو تکون داد و بیحوصله ادامه داد: داستانش مفصله...
بیخیال... فعلا کاری که میگم رو بکن ، برو توی تعمیرگاه و موتورمو بردار...
سوییچش توی کشوی میزمه، و با حداکثر سرعت خودتو بهم برسون!
دو سه لیتر بنزین میخوام ...
زود باش پسر ، منتظرتم !

و با یه خداحافظی کوتاه تماسشو قطع کرد و بدون اینکه به جان نگاه کنه ، ادامه داد: شاگردمه، از خوشحالی بال درآورده بود، آخه در مواقع عادی نمیزارم حتی به موتورم نزدیک بشه!

بعد به طرفش چرخید و با دیدن صورت شرمنده و درهمش ، لبخند کمرنگی زد و ادامه داد : لازم نیست نگران باشی ، تا نیم ساعت دیگه کمک میرسه !

و جان با نگاهی که ازش میدزدید، جواب داد: متاسفم که باعث دردسرت شدم!

ییبو سرشو به اطراف تکون داد و درحالیکه به جاده نگاه میکرد، جواب داد: دیگه مهم نیست، بهش فکر نکن اما ...
حالا چکار کنیم ؟!
حدود نیم ساعتی علاّف هستیم تا نیروی کمکیمون برسه !

جان با تردید سرشو تکون داد و با شرمندگی جواب داد: نمیدونم ...
اما هنوز خیلی نگذشته بود که به طرفش چرخید و با تردید ادامه داد: میگم ... چطوره تو هم یکمی از خودت حرف بزنی ، اینکه چکار میکنی و این جور حرفا ...
تا هم بیشتر با هم آشنا بشیم و هم وقتمون زودتر بگذره !

ییبو کمی سکوت کرد و بعد به آرامی جواب داد: من ...
من برخلاف تو زندگی پرماجرایی نداشتم، فکر نمیکنم چیز زیادی برای گفتن داشته باشم ، بجز اینکه پدر و مادرمو دو سال قبل از دست دادم ، در اثر تصادف!

جان با تاسف آه کشید و جواب داد: خدای من .... چقدر سخت!

و ییبو بدون اینکه نگاهش کنه، با نگاهی سرد به جاده خیره شد و زیر لب ادامه داد: زیاد مهم نیست!
راستشو بخوای ...در تمام سالهایی که کنارم بودن هم چندان نقشی در زندگی من نداشتن!
من از بچگی پسر آروم و گوشه گیری بودم و این پدرمو ناراحت میکرد!
علاقه ی زیادی به درس نداشتم و این بیشتر عصبانیش میکرد!

Loving you Where stories live. Discover now