پارت ۳

682 224 127
                                    

(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

یه ساعت در سکوت رانندگی کرد و گاهی زیر چشمی نگاهی به صورت زیبا و جذاب پسری انداخت که کنارش به خوابی آرام فرو رفته بود،حتی توی خواب هم کاملا آروم و پر از آرامش بنظر میرسید ، آرامشی که ییبو رو بدجور به طرف خودش جلب میکرد!
 
بالاخره به کلیسای سن میشل رسیدند ، به آرامی سرعتشو کم کرد و جلوی کلیسا توقف کرد .
نگاهی به صورت جان انداخت، دستشو جلو برد تا بیدارش کنه ، اما دلش نیومد!
بیخیال بیدار کردنش ، درو باز کرد و پیاده شد و با دیدن  کشیش جوانی که با آرامش به طرفش میومد، صاف سرجاش ایستاد و لبخند کوچیکی بهش زد!
پدر روحانی با رسیدن به ییبو و دیدنش روز بخیر گرمی بهش گفت و ادامه داد: از طرف آقای شیائو اومدین؟!
 
و ییبو با تکون دادن سرش به داخل وانت اشاره کرد و گفت: با خودش اومدم، اما خسته است و خوابش برده!
 
پدر روحانی کمی خم شد و توی کابین وانت رو نگاه کرد و با لبخندی بزرگ جواب داد: اوه درسته ...
 
بعد نگاهی به جعبه های پشت وانت انداخت و ادامه داد: اجازه بدین چند نفرو خبر کنم تا کمکم کنن !
 
ده دقیقه ی بعد دو نفر از کشیشهای دیگه بهش ملحق شده و با آرامش تمام بسته های پشت وانت بار رو تخلیه کرده و به آشپزخونه ی کوچیک کلیسا منتقل کردند!
 
و ییبو در تمام این مدت ، کنار دیوار روی یک سکوی بتنی نشسته و با موبایلش مشغول بازی شد!
 بیست دقیقه ای گذشته بود که با حس سایه ای که روش افتاد، سرشو بالا برداشت و با دیدن چهره ی خواب آلوی جان که بالای سرش ایستاده و نگاهش میکرد، گوشیشو کنار گذاشت و بهش گفت: بیدار شدی ؟!
 
جانِ خواب آلود سرشو تکون داد و با عذرخواهی جواب داد: اصلا نفهمیدم کی رسیدیم، باید بیدارم میکردی!
 
و ییبو در حالیکه از جاش بلند میشد و خاک شلوارشو میتکوند، جواب داد: مهم نیست ، بهرحال کاری با تو نداشتن، خودشون تمام جعبه ها رو خالی کردن و بردن !
 
و جان با لبخند جواب داد: پدر توماسو دیدی؟!
ییبو با اخم سرشو تکون داد و گفت: نه... یه کشیش چینی بود که اومد و باهام حرف زد!
 
و جان با خنده ی شیرینی سرشو تکون داد و گفت: خودشه ... پدر توماسه!
 
و با دیدن نگاه متعجب ییبو بلندتر خندید و ادامه داد: عنوانش توماسه ...
اسم اصلیش چینیه !
و با خنده سرشو تکون داد و گفت: برم ببینم کاری باهام نداره، زود برمیگردم تا بریم خونه!
و ییبو که حالا متوجه منظورش شده بود، سرشو به آرامی تکون داد و با خونسردی بهش  گفت: باشه ...
 منتظرم !
 
اما یه ربع بعد هر دو توی سالن غذاخوری کلیسا و در کنار پدر توماس نشسته و نهار میخوردند!
ییبو کمی معذب بود، اما جان  در نهایت تونسته بود راضیش کنه که بمونن و نهار بخورن!
چون پدر توماس بهش اجازه نداده بود که بدون خوردن نهار برگرده و حالا هر سه در کنار بقیه ی کشیشها ی کلیسا و مهمانان مراسم مذهبی در سالن بزرگ غذاخوری مشغول غذا خوردن بودن!
 
 
بعد از نهار بلافاصله از پدر توماس خداحافظی کردند و سوار وانت شدند و به طرف شهر برگشتند...
جان قبل از حرکت از ییبو خواست تا اجازه بده در مسیر برگشت خودش رانندگی کنه ، اما ییبو با نیشخند سرشو تکون داد و گفت: نیازی نیست ، من از روندن خوشم میاد و از رانندگی توی جاده  هم لذت میبرم !
 

Loving you Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora