پارت ۱

1.5K 271 216
                                    

اولین دیدار :

(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

با صدای عجیبی که شنید و لرزشهای ناجور ماشین ، با درماندگی نگاهش کرد و زیر لب غر زد:
اوه نهههه....
تو رو خدا ....
الان نهههه!

اما انگار قرار نبود امروز به خوبی شروع بشه !
اتومبیل فکسنی مثل یه لوکوموتیو از رده خارج شده تلق تلق پر سر و صدایی کرد و لرزید و یهو ساکت شد!

با ناراحتی و ناامیدی زیاد آه کشید و سرشو روی فرمون گذاشت و نالید : نهههه....
اما هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای ضرباتی که به شیشه میخورد از جا پرید و به بیرون نگاه کرد!

پسر جوانی کنار شیشه ایستاده بود و با تعجب نگاش میکرد و همزمان با بالا اومدن سرش با انگشت بهش اشاره کرد که شیشه رو پایین بده!

جان بلافاصله شیشه رو پایین داد و با عذرخواهی لبخند زد و گفت: متاسفم ، راه شما رو بستم ؟!
هرچند در آخرین لحظات سعی کرده بود اتومبیلشو به کنار خیابون بکشونه،اما با دیدن قیافه ی اخموی اون پسر جوان فکر کرد شاید هنوزهم مزاحم بقیه است!

پسر جوان با تکون دادن سرش به معنای جواب منفی ،جواب داد: کمک نمیخوای؟!

جان با نگاهی گیج لبخند زد و گفت: راستش.... نمیدونم یهو چش شد، لرزید، صدای بدی داد و خاموش شد!

پسر جوان نگاهی به صندلی عقب انداخت و با دیدن جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن، نفس عمیقی گرفت و گفت: انگار بار هم داری؟!

جان با یاد آوری نون هایی که باید تحویل میداد ،با ناراحتی نالید: اوه .... درسته!
باید نونایی که پختم رو به دست مشتریام برسونم ، اما حالا ....

پسر جوان سرشو تکون داد و گفت: من تعمیرکارم، کمکت میکنم تا روشنش کنی ، نگران باش!
حالا کاپوتو بزن بالا ،ببینم چشه این عروسک؟!

و جان که انگار یه فرشته ی نجات دیده بود،با خوشحالی لبخند زد و بلافاصله جواب داد: واووو.... مرسی ... مرسی!
و بلافاصله کاپوتو باز کرد و همزمان با کنار رفتن اون پسر جوان از اتومبیلش پیاده شد...

پسر جوان جعبه ی لوازم کارشو از پشت وانتش بیرون اورد، دستکاشو دستش کرد ،زیر چشمی نگاهی به صورت منتظر جان انداخت ، با دست به نوازش آروم اتومبیل پرداخت و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: خوشگله چت شده ؟!
چرا وسط خیابون قهر کردی؟!
و همونطور که به بررسی وضعیتش مشغول بود،زیر لب ادامه داد: اوه ....
این بیچاره یه تعمیر و آچار کشی درست و حسابی لازم داره ...
انگار خیلی وقته بهش نرسیدی جناب؟!

جان با قدمای بلند جلوتر رفت و جواب داد: درسته ... من چیز زیادی از ماشین سرم نمیشه ...
چند باری وسط خیابون خاموش شده و با خواهش و التماس دوباره روشن شده، اما این بار انگار واقعا از کار افتاده!

Loving you Où les histoires vivent. Découvrez maintenant