پارت ۷

694 194 160
                                    

(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

و جان که حالا دقیقا پشت در ایستاده بود، با شنیدن صدای ضربات نسبتا کم جونی که به در میخورد، با ترس دو قدم عقب رفت و میله ی فلزی توی دستشو محکمتر فشار داد و اونو به شکل یه سلاح به طرف در گرفت و با ترس لب زد: کی... کیه ؟!

هیچ جوابی به گوشش نرسید و به جاش دوباره یکی دو ضربه ی کم جون دیگه به در خورد !

جان با تردید جلوتر رفت و پشت در ایستاد و با صدای بلندتری که سعی میکرد نلرزه، سوالشو تکرار کرد: گفتم کی هستی ؟!

واین بار صدای مردی به گوشش رسید که لب زد: شیائو جان!

با اینکه آشفته و بهم ریخته بنظر میرسید، اما جان بلافاصله صداشو تشخیص داد و با تعجب زیاد جواب داد: وانگ ییبووو؟!

کسی که پشت در بود، دوباره یه ضربه به در زد و بعد صدایی به گوش جان رسید، صدایی مثل سقوط کسی یا چیزی....

جان با تردید به در چسبید و دستشو روی در چوبی گذاشت و با تردید پرسید: تو... تو ... وانگ ییبویی؟!

اما کسی که پشت در بود، فقط با صدایی آهسته شروع به نالیدن کرد: میخوام ببینمتتت..‌...
تو رو خدا .... بزار ببینمت!
دلم واست تنگ شده ...

و جان حالا مطمعن شده بود که کسی که پشت در آپارتمانشه ، خود وانگ ییبوئه !

گیره فلزی توی دستشو با تردید کنار گذاشت و قفل درو باز کرد و دستگیره شو به طرف خودش کشید ، اما قبل از اینکه بتونه چیزی ببینه ،جسم لرزان
بی ثباتی توی آغوشش فرود اومد و جان بسختی سعی کرد تا تعادلشو حفظ کنه و زمین نخوره!

درسته ، اون مرد ناشناس خود وانگ ییبو بود که در این وقت شب، کاملا مست و نیمه بیهوش بود و بشدت بوی الکل میداد!

جان تلوتلوخوران بدن ییبو رو به داخل آپارتمانش کشید و درو بست و به زحمت اونو به کاناپه ی بزرگش رسوند و روی کاناپه گذاشت!

ییبو که کاملا گیج بنظر میرسید، به محض ورود دستشو دور گردن جان انداخته و تمام وزنشو روش انداخته بود و وقتی که جان سعی میکرد اونو روی کاناپه بزاره ، با اعتراض وول میخورد و غر میزد !

و درنهایت جان بعد از یه تقلای سخت و نفسگیر موفق شد تن بیحس ییبو رو روی کاناپه دراز کنه و گردن بیچاره ی خودشو از دستش آزاد کنه!

بلافاصله چند قدم عقب رفت و درحالی‌که از این تقلای زیاد کاملا به نفس نفس افتاده و عرق کرده بود، بند تن پوششو دور کمرش محکم کرد و با ترس به صورت ییبو نگاه کرد!

خوشبختانه ییبو اونقدر مست بنظر میرسید که متوجه نیمه لخت بودن جان نشده بود ، جان نفس عمیقی گرفت و دستشو به کمرش گرفت و راست ایستاد ، نگاهی به سر و وضع ییبو کرد، انگار با یه دست لباس راحتی خونگی و با یه جفت دمپایی تا اینجا اومده بود....

Loving you Onde histórias criam vida. Descubra agora