پارت ۱۰

934 213 290
                                    


(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

ییبو با خوشحالی تن ظریف جان رو به خودش چسبوند و دوباره ادامه داد: باورم نمیشه ...
این... اینکه خواب نیست ، مگه نه ؟!

و جان با لبخند از آغوشش بیرون اومد، روبروش ایستاد و لباشو به لبای لرزان ییبو رسوند و به آرامی لب زد: نه خواب نیست !

ییبو با نگاهی لرزان جواب داد : با... باورم نمیشه!

و جان با لبخند دستاشو دور کمرش حلقه کرد،توی چشاش خیره شد و با شیطنت ادامه داد:
پس منو ببوس...
منو ببوس تا باورت بشه !

و ییبو دیوانه وار اطاعت کرد!

لباشو روی روی لبای داغ جان کوبید و همزمان آه کشید !
و با باز شدن لبای جان زبون داغشو توی دهنش فرستاد و با هیجانی دیوانه وار بوسه شوعمیقتر کرد!

خیلی زود دستاشون تنگتر از قبل دور تن همدیگه پیچید و بی توجه به فریاد کتری برقی که هشدار میداد به جوش اومده ، بارها و بارها لبای همدیگه رو بوسیدند و مکیدند تا هر دو نفس کم آوردند و به ناچار عقب کشیدند!

در حالیکه هنوزم دستاشون دور کمر هم محکم بود و نگاه خندونشون به هم خیره مونده بود!

ییبو که انگار بالاخره باورش شده بود، لبخند زیبایی زد، سرشو جلوتر برد و پیشونی جانو بوسید و همونجا لب زد: خیلی دوستت دارم !

و جان لباشو روی سیبک گلوی لرزان ییبو گذاشت و بوسه ی سبکی بهش زد و جواب داد: منم دوستت دارم !

بعد به آرامی از آغوشش بیرون اومد و ادامه داد: میشه بری توی سالن تا من واست چایی بیارم ؟!

ییبو با تکون دادن سرش ، دکمه ی خاموش روی کتری رو زد و همزمان مچ دست جانو چسبید و با شیطنت ادامه داد: فکر نمیکنم فعلا نیازی به چای داشته باشیم ...
و با خنده به طرف کاناپه پیش رفت!

جان هم با هیجان خندید و به دنبال دستی که کشیده میشد رفت و بهش اجازه داد تا هرکاری دلش میخواد بکنه!

ییبو روی کاناپه نشست ،جانو روی پاهاش نشوند و دستاشو دور تنش حلقه کرد و ازش پرسید: میتونم ... بازم ببوسمت؟!

و جان با لبخند سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد، صورتشو جلوتر برد و لبای داغشونو دوباره بهم رسوند!
بوسه ای پر از عشق ، دلتنگی و هیجان !

و این بار هم برای دقایقی طولانی همدیگه رو بوسیدند، تا اینکه بالاخره جان زودتر نفس کم آورد و خودشو عقب کشید !

اما ییبو که هنوز سیر نشده بود، سرشو پایینتر برد و بوسه هاشو روی پوست دون دون شده ی گردنش ادامه داد!

جان با حس گرمای لبای ییبو روی گردن حساسش ،آه کشید و لرزید !

و ییبو با نیشخند روی پوستش لب زد:اولین کشف مهم ، شیائو جان به گردنش حساسه !

Loving you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora