پارت ۵

674 218 146
                                    

(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

جان که انتظار همچین برخوردی رو نداشت، روشو به طرف مخالف چرخوند و با ناراحتی و عصبانیت زیاد ادامه داد: اوکی ... فهمیدم ، لازم نیست دیگه ادامه بدی !
فراموشش کن ... همه چیو فراموش کن!

ییبو با ناراحتی لباشو روی هم فشار داد و برای چند ثانیه سکوت کرد ،اما این سکوت خیلی طول نکشید ،چون دوباره به طرف جان چرخید و به آرامی صداش زد و بهش گفت: جان ...
خواهش میکنم بزار توضیح بدم !

و جان با اینکه خیلی ناراحت بنظر میرسید، اما دستشو بی هدف توی هوا تکون داد و زیر لب جواب داد: باشه، بگو ...
میشنوم !

ییبو نفسشو با صدا بیرون داد و با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: ببین من و تو دو تا آدم بالغیم ...
بچه نیستیم که بگیم گول خوردیم، اما ... اما من چند لحظه ی قبل واقعا اشتباه کردم!
متاسفم ...
ازت عذر میخوام و هر مجازاتی که بگی قبول میکنم !

جان با ناباوری نگاهش کرد و با تاسف سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: بسههه...
دیگه ادامه نده لطفا !
هر چی بیشتر توضیح میدی، بدتر میشه!
من الان واقعا حس بدی دارم !
لطفا ادامه نده !

و با ناراحتی در ماشینو باز کرد ، پیاده شد و کنار جاده درسایه ی وانت روی زمین نشست و سرشو پایین انداخت!

ییبو با تاسف سرشو تکون داد و زیر لب به خودش غر زد: احمق...
گند زدی !
واقعا گند زدی !

و در تمام دقایق بعدی که به کُندی تمام میگذشت ، جان بدون هیچ حرفی همونجا نشسته بود و در سکوت به زمین زل زده و منتظر بود تا هرچه زودتر شاگرد ییبو با بنزین اضافی برسه و این دقایق وحشتناک بگذره !

پانزده دقیقه ای گذشته بود که یه اتومبیل از دور پیداش شد، جان با دیدن اتومبیل از جاش بلند شد ، به طرف لب جاده رفت و دستشو بالا برداشت تا از راننده اش خواهش کنه اونو تا به پکن برسونه و کمی بعد سوار بر اتومبیلی که دو سرنشین غریبه داشت به طرف پکن رفت ....

و در تمام این لحظات کوتاه ، حتی برای یک ثانیه هم به طرف وانت بار نچرخید تا مبادا بازم با ییبو روبرو بشه !

راننده ی اتومبیل سواری با شنیدن درخواستش
با خوشرویی بهش اجازه داد تا سوار بشه و جان بلافاصله روی صندلی عقب کنار پیرمردی که نیمه خواب بود نشست و اتومبیل براه افتاد!

بیست دقیقه ی بعد ، شاگرد ییبو رسید ، با خودش بنزین کافی آورده بود تا بتونن با خیال راحت به شهر برسن، اما با دیدن ییبویی که تک و تنها کنار وانت ایستاده و کاملا بی حوصله بود، با تعجب نگاهش کرد و زیر لب با تردید ازش پرسید: رییس... شما تنهایین ؟!
پس ... پس آقای شیائو کجاست؟!

و ییبو بدون اینکه جواب سوالشو بده ، مشغول خالی کردن بنزین توی باک وانت بار شد و همزمان با نیم نگاهی ادامه داد: سوار شو ، موتورو میزاریم پشت وانت ...
و با هم برمیگردیم !

Loving you Where stories live. Discover now