پارت ۲

685 229 122
                                    


(یه فنجون قهوه ☕...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

ییبو بازهم  برای یه لحظه نگاهش میخ اون لبخند عجیب شد و زیر لب جواب داد: عجیبه!
 
جان پرسید : چی ؟!
 
و ییبو به آرامی جواب داد: لبخندت!
خیلی عجیبه که همش میخندی !
 
جان با لبخندی زیبا نگاهش کرد که برای تعویض لباس چربش به پشت پاراوان چوبی کنار اتاقک میرفت وهمزمان ازش پرسید: ناراحتت میکنه؟! اینکه راحت میخندم ، ناراحتت میکنه؟!
 
اما ییبو که حالا اون پشت درحال تعویض لباس بود،  بیخیال شونه هاشو بالا انداخت، لباس کار روغنیشو توی سبد لباسا انداخت و یه لباس دیگه  برداشت ، پاهاشو توی پاچه های لباس کار جدید فرو کرد و  همزمان که از پشت پاراوان کهنه ی گوشه ی اتاقک بیرون میومد ، ادامه داد: نه .... فقط عجیبه !
 
جان با دیدن بالا تنه ی نیمه برهنه ی ییبو بلافاصله چرخید و نگاهشو منحرف کرد و همزمان ادامه داد: بهرحال ممنونم که امروز وانت رو بهم قرض دادی!
اما اگه بازم بخوای بهم کمک کنی ،باید در عوض هزینه شو ازم بگیری !

ییبو که حالا دوباره لباسشو بطور کامل پوشیده بود، سرشو تکون داد و گفت: مهم نیست ...
فقط پول بنزینشو بده و بعد از این دو روز سالم بهم تحویلش بده ،هزینه ای لازم نیست!

جان با تردید نگاهش کرد و پرسید: پس خودت چی ؟!
رفت و آمدت ؟!

ییبو با سر به اتاق  بالای تعمیرگاه اشاره کرد و گفت: خونه ام همینجاست، پس زیاد نگران نباش!
اما اگه خیلی  دلت میخواد جبران کنی ،میتونی ... میتونی از اون نونایی که امروز پخته بودی، بهم بدی !
بوی خیلی خوبی داشت !
 

جان با دیدن نگاه خنثی و آرومش ، لبخند کمرنگی زد و زیر لب جواب داد: اوه ... نونای زنجبیلی !
از اونا خوشت اومده ؟!
بعد سرشو بالا برداشت ، نگاهش کرد و با خوشرویی ادامه داد: باشه ... واست میپزم !
مغازه ی نونوایی من همین نزدیکیاست، آدرسشو واست مینویسم، شاید دلت بخواد یه سری بهم بزنی و از نزدیک ببینیش!
اونجا پر از نونای رنگ و وارنگ و خوشمزه است !
نونایی خوشمزه  از سراسر دنیا !

 
ییبو با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود، نیم نگاهی بهش انداخت و لب زد: سراسر دنیا ؟!
 
و جان بلافاصله لبخند زد و گفت: آره...
اگه یه روز فرصت کنی و به دیدنم بیای ، حتما واست داستانشو تعریف میکنم!
 

بعد با تکون دادن سرش ادامه داد: اصلا چطوره همین آخر هفته بیای، من قبل از ظهر روز یکشنبه باید نونا رو به مراسم کلیسا برسونم ، اما اگه بعد از ظهر  اونجا باشی میتونیم با هم وقت بگذرونیم و با هم حرف بزنیم !

 
ییبو با تردید سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: باید ببینم ...
اگه کارام تموم بشه ،میام !
اما بهت قول نمیدم !

 
و جان که انگار کمی خیالش راحت شده بود، سرشو تکون داد و گفت: این عالیه!
پس منتظر دیدنت هستم !

Loving you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora