پارت ۶

634 216 218
                                    

(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

ییبو همونطور که قول داده بود، در سکوت براه افتاد و با بستن لباش سعی کرد به قولش وفادار باشه، اما جان که دیگه تحمل سکوت وحشتناک توی ماشینو نداشت، ده دقیقه ی بعد و درحالیکه همچنان سرشو پایین انداخته بود، با صدایی ضعیف لب زد: نگه دار، میخوام پیاده شم !

ییبو با تاسف و درماندگی نگاهش کرد و با التماس جواب داد: چیزی نمونده، الان میرسیم !

و جان با نگاهی دلخور سرشو بالا برداشت، توی چشمای فراری ییبو نگاه کرد و با لحنی سرد جواب داد: نگه دار!

ییبو بناچار نفسشو بیرون داد، سرعتشو کمتر کرد و
در حالیکه توقف میکرد، ادامه داد: پس بزار حرف بزنم ، خواهش میکنم ؟!

جان بدون اینکه نگاهش کنه، لبشو گزید و منتظر شد تا اتومبیل کاملا متوقف بشه و بلافاصله درو باز کرد تا پیاده بشه ، اما درست قبل از اینکه پیاده بشه و با لحنی آروم جواب داد: لازم نیست چیزی بگی ،بهر حال از اولم چیزی بین ما نبوده که توضیحی لازم باشه !
ممنون که منو تا اینجا رسوندی و شبت بخیر!

و همزمان که پیاده میشد، گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و بالاخره تماسی رو که مرتب روی ویبره بود و آزارش میداد ، جواب داد: الو...
متاسفم یوبینا ...
یه اتفاقی افتاد و مجبور شدم فورا برگردم !

در وانتو بست و بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه، در امتداد پیاده رو براهش ادامه داد و همزمان ادامه داد: حالم خوبه، باور کن!
نهه .. لازم نیست بیای، میرم خونه ، نزدیکم !
باشه ... باشه ‌... بازم متاسفم که اینجوری برگشتم !
بعدا حرف میزنیم ، شبت بخیر!

و دوباره گوشیشو توی جیبش گذاشت و از خیابون گذشت و به پیاده روی اون طرف رفت !

و درحالیکه هنوز هم بسختی راه میرفت و همچنان درد بدی توی قلبش سنگینی میکرد، به طرف خونه براه افتاد!

ییبو برای چند لحظه همونطور مات و مبهوت نشسته بود، اما با دیدن جان که هر لحظه ازش دورتر میشد ، یهو مثل برق گرفته ها از جاش پرید، از ماشین پیاده شد، درشو قفل کرد و بی توجه به اتومبیلایی که از خیابون میگذشتن، با عجله و دستپاچه از عرض خیابون گذشت و به دنبالش دوید!

جان هنوز خیلی ازش دور نشده بود و فقط یکی دو دقیقه طول کشید تا بهش برسه، با عجله خودشو بهش رسوند و همزمان که مچ دستشو میچسبید ، با عجله بهش گفت: اما تو نمیتونی همینجوری بری، من با تو حرف دارم شیائو جان!

جان که انتظار دیدن دوباره شو نداشت، از ترس و تعجب هییین بلندی کشید ، و وحشتزده به طرفش چرخید و با دیدن ییبو با نگاهی عجیب نگاهش کرد!

ییبو مچ دستشو محکمتر گرفت و اونو به دنبال خودش کشید و به یه کوچه ی نیمه تاریک کشوند، جان که حالا یکمی به خودش اومده بود، با اخم
غر غر کرد: ولم کن ... نمیخوام باهات حرف بزنم ، نمیفهمی؟!

Loving you Where stories live. Discover now