(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )با نگاهی درخشان به چشمای جان خیره شد و ادامه داد: برادرم شما رو دوست داره ، اینو مطمعنم !
اما اگه بهتون گفته نمیتونه وارد رابطه بشه، شاید بخاطر منه !نمیتونه همزمان هم به فکر من باشه و هم به فکر خودش و این همون حقیقتیه که قلبمو به درد میاره !
لبشو گزید و با ناراحتی نگاهشو چرخوند و از همون فاصله به خیابون زل زد و زیر لب ادامه داد:
و همچین مواقعی با خودم میگم کاش منم با پدر و مادرم مرده بودم، شاید اینجوری بوگا زندگی راحتتری داشت؟!
جان که انتظار شنیدن همچین حرفایی رو نداشت و هنوز هم کاملا شوکه بنظر میرسید ،با شنیدن این حرف با ناراحتی نگاش کرد و با اعتراض جواب داد: اوه نه ....
این چه حرفیه ؟!
مِی لی با لبخندی غمگین نگاهش کرد و ادامه داد: آخه من بجز دردسر هیچ نقشی توی زندگیش ندارم ، شاید اگه من نباشم، راحتتر زندگی کنه و کمی بیشتر به خودش توجه کنه !
جان با دلخوری سرشو تکون داد و گفت: اینطور نیست ، ییبو شما رو خیلی دوست داره و بهتون افتخار میکنه !با اینکه اون روز زیاد در مورد خانواده اش حرف نزد، اما خوب یادمه که میگفت از اینکه شما رو داره ، از اینکه اون موقع رهاش نکردین و دوباره به دیدنش اومدین ، خیلی خوشحاله !
شما یه عامل مهم برای زندگی ، تلاش و تحرک هر روزه ی ییبو هستید!
پس هیچوقت همچین حرفیو تکرار نکنید!مِی لی با چشمایی که حالا لبریز از اشک شده بود، به آرامی لب زد : ممنونم !
سرشو پایین انداخت و سکوت کرد !و جان که هنوزم از شنیدن تمام حرفای مِی لی متعجب بنظر میرسید، به آرامی از جاش بلند شد و به طرف قهوه سازش رفت و زیر لب ادامه داد: میرم یه فنجون قهوه بیارم!
و از اونجا دور شد تا هم اون دختر جوون فرصت بیشتری داشته باشه تا به خودش مسلط بشه و هم خودش بتونه کمی بیشتر به چیزایی که شنیده فکر کنه !
کمی بعد و با دو تا فنجون قهوه ی تازه برگشت و دوباره دربرابرش نشست و نگاش کرد!
مِی لی فنجون قهوه شو با آرامش توی دستش گرفت و درحالیکه بهش خیره شده بود، زیر لب ادامه داد:
حالا چی؟!
فکر میکنین میتونین یه فرصت دیگه بهش بدید؟!
جان سرشو تکون داد و با تردید جواب داد: نمیدونم ...
باید یکمی بهش فکر کنم، واقعا نمیدونم!
دختر جوون دوباره سرشو پایین انداخت و زیر لب جواب داد: میفهمم!
قهوه شو در سکوت خورد و کمی بعد از جاش بلند شد و درحالیکه بازم از جان تشکر میکرد که بهش وقت حرف زدن داده، ازش خداحافظی کرد و از اونجا رفت!
YOU ARE READING
Loving you
Fanfictionlovind you تمام شده📗📕 یه قرار ساده بیا فقط با هم باشیم بدون اینکه مال هم باشیم ! ژانر: روزمره ، رومنس ،هپی اندینگ، بی ال ییبو تاپ مینی فیک