پارت ۹

648 212 186
                                    


(یه فنجون قهوه ☕ ...
کمی آرامش ....
بفرمایید یه داستان شیرین و ساده )

با نگاهی درخشان به چشمای جان خیره شد و ادامه داد: برادرم شما رو دوست داره ، اینو مطمعنم !
اما اگه بهتون گفته نمیتونه وارد رابطه بشه، شاید بخاطر منه !

نمیتونه همزمان هم به فکر من باشه و هم به فکر خودش و این همون حقیقتیه که قلبمو به درد میاره !

 
لبشو گزید و با ناراحتی نگاهشو چرخوند و از همون فاصله به خیابون زل زد و زیر لب ادامه داد:
و همچین مواقعی با خودم میگم کاش منم با پدر و مادرم مرده بودم، شاید اینجوری بوگا زندگی راحتتری داشت؟!

 
جان که انتظار شنیدن همچین حرفایی رو نداشت و هنوز هم کاملا  شوکه بنظر میرسید ،با شنیدن این حرف با ناراحتی نگاش کرد و با اعتراض جواب داد: اوه نه ....
این چه حرفیه ؟!

 
مِی لی با لبخندی غمگین نگاهش کرد و ادامه داد: آخه من بجز دردسر هیچ نقشی توی زندگیش ندارم ، شاید اگه من نباشم، راحتتر زندگی کنه و کمی بیشتر به خودش توجه کنه !  

 
 
جان با دلخوری سرشو تکون داد و گفت: اینطور نیست ، ییبو شما رو خیلی دوست داره و بهتون افتخار میکنه !

با اینکه اون روز زیاد در مورد خانواده اش حرف نزد، اما خوب یادمه که میگفت از اینکه شما رو داره ، از اینکه اون موقع رهاش نکردین و دوباره به دیدنش  اومدین ، خیلی خوشحاله !

 شما یه عامل مهم برای زندگی ، تلاش و تحرک هر روزه ی ییبو هستید!
پس هیچوقت همچین حرفیو تکرار نکنید!


مِی لی با چشمایی که حالا لبریز از اشک شده بود، به آرامی لب زد : ممنونم !
سرشو پایین انداخت و سکوت کرد !

و جان که هنوزم  از شنیدن تمام حرفای مِی لی  متعجب بنظر میرسید، به آرامی از جاش بلند شد و به طرف قهوه سازش رفت و زیر لب ادامه داد: میرم یه فنجون قهوه بیارم!

 
و از اونجا دور شد  تا هم  اون دختر جوون فرصت بیشتری داشته باشه تا به خودش مسلط بشه و هم خودش بتونه کمی بیشتر به چیزایی که شنیده فکر کنه !

 
کمی بعد و با دو تا فنجون قهوه ی تازه برگشت و دوباره دربرابرش نشست و نگاش کرد!

 
مِی لی فنجون قهوه شو با آرامش توی دستش گرفت و درحالیکه بهش خیره شده بود، زیر لب ادامه داد:
حالا چی؟!
فکر میکنین میتونین یه فرصت دیگه بهش بدید؟!

 
جان سرشو تکون داد و با تردید جواب داد: نمیدونم ...
باید یکمی بهش فکر کنم، واقعا نمیدونم!

 
دختر جوون دوباره سرشو پایین انداخت و زیر لب جواب داد: میفهمم!

 
قهوه شو در سکوت خورد و کمی بعد از جاش بلند شد و درحالیکه  بازم از جان تشکر میکرد که بهش وقت حرف زدن داده، ازش خداحافظی کرد و از اونجا رفت!

Loving you Where stories live. Discover now