❃چیتر 16❃

62 11 5
                                    

(سفری به می شن/ قسمت دوم)

آسمان به رنگ نارنجی و سرخ در آمده بود و خورشید آهسته آهسته از دید ها مخفی می شد. ستاره های پر نور در میان اسمان خودنمایی می کردند و ماه در سمت شرق طلوع می کرد.

لیویانگ با اخم به راهزن ها خیره شده بود. به نظر نمی رسید که راهن معمولی بوده باشند. انرژی قوی "چی" را حس می کرد پس می توانست با قاطعیت بگوید که آنها راهزن های معمولی نیستند و همچنین، بوی جدیدی می دهند که به مشام او ناشناخته است.

سر دسته راهزن ها جلو آمد و با صدای محکمی گفت:" تو لیویانگ بی اصل و نسب هستی؟ اوهه چه خوب شد که دیدمت! حالا با یک تیر دو نشون می زنم و تورو پیش شیفو می برم! "

از لحن گفتارش می توانست به راحتی گفت، کسی که پشت آن نقاب است حداکثر بیست سال دارد.

لیویانگ پوزخندی زد. کشتن چند جوان خام کار راحتی بود اما نمیخواست در ژولیانگ مجادله کند به همین خاطر با صدای بلندی گفت:" دمـتون رو بزارید رو کولـتون و فرار کنید!"

ابتدا راهزن ها فکر کردند که لیویانگ خطاب به آنها این حرف را زده اما بلافاصله اسب های گروه لیویانگ شیهه ی بلندی کشیدند و با تمام توانشان شروع به حرکت کردند.

فاصله ی شهر بعدی با انها زیاد نبود اما کم هم نبود.
مینگ ژو با شلاق چرمی اش ضربه ی محکمی به اسبـش زد که شیهه ی مادیان بیچاره بلند شد و سریع تر شروع به دویدن کرد.

بخاطر وزن کالسکه سرعت آنها کم شده بود و نمیتوانستند به موقع به شهر بعدی برسند. مینگ ژو داد زد:" باید کالسکه رو جدا کنیم وگرنه نمیتونم جونمون رو تضمین کنم!"

لیویانگ مثل برق گرفته ها وسیله های ضروری اش را برداشت و از پنجره ی رو به رویش پرید بیرون و کنار مینگ ژو نشست.

مینگ ژو متحیر نگاهی به او انداخت که لیویانگ خجالت زده شد:" چرا اونجوری نگاه میکنی؟ چیه؟ مرد لاغر ندیدی؟"

مینگ ژو تند تند سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد نگاهی به مادیان انداخت، قطعا ان اسب بدبخت نمیتوانست وزن آن دو را تحمل کند!

شیائو جیه ضربه ای به اسبش زد و نزدیک آنها شد:" مینگ شیجیه بیا اینجا"

مینگ ژو بی معطلی دست شیائو جیه که به سمتش دراز شده بود را کشید و سوار اسبش شد.

بعد از جدا کردن گاری، لیویانگ هم سوار مادیان شد و به سمت شهر تاخت.

نسیم ملایمی می وزید، نور های رنگی، آسمان تاریک شب را که حاصل از آتش بازی مردم شهر بودند روشن می کرد و منظره ی زیبایی برجای می گذاشت، حالا دیگر خورشید کامل غروب کرده بود و ماه جای اورا در آسمان گرفته بود.

انگار صدا های اطراف محو شده بودند و جهان در دیدگان لیویانگ به پایان خودش رسیده بود اما حواس پنجگانه ی لیویانگ همیشه به او خیانت می کردند!

The Founder Of The End TimesWhere stories live. Discover now