❃چیتر 13❃

48 16 8
                                    

(گل سرخ/پیراهن خونی [قسمت دوم])

قوم شو ای، قوم قدرتمندی بود که طی سال های پیاپی تهذیبگر های زیادی رو پرورش داد ولی بعد از فوت شدن استاد جوانش که طبق تصورات عموم مردی پیر و خرفته، قوم و شهر های ان به مرز نابودی کشیده شدند!

در ان سال خشکسالی شدیدی بوجود امده بود و مردم مثل برگ های درختان در فصل پاییز از بی آبی می مردند.

شهر شانگ شیان هم صدمه بسیار زیادی دید چون تجارت اصلی شهر شانگ شیان و تمامی ۲۱ شهر قوم شو ای کشت برنجه و وقتی خشکسالی باشه برنجی هم در کار نیست.

مردم شوای اون سال رو با نام "نفرین خدایان" می شناسند.

وقتی ارباب جوان، "شو" ، تازه به استادی منصوب شده بود برای حفاظت از قومش به تعالیم شیطانی روی اورد و تونست از قومش در برابر قوم فاسد شو یه محافظت کنه ولی بهای سنگینی بابت این پرداخت چون با اینکه نگذاشت قومش به دست قوم شویه بیوفته ولی روحش اجازه تناسخ پیدا نکرد و به عنوان مجازات از طرف خدایان، یک سال خشک سالی به قوم شوای داده شد.

ان سال، ساله سختی بود تا اینکه ارباب جدید "لیویانگ" وارد این قوم شد.
اون توانست به راحتی مردمو باهم همدل کنه و با خشکسالی مقابله بکنه بدین ترتیب بدون اینکه خودش بفهمه مورد لطف خدایان قرار گرفت و دوباره رودخانه ها با اب های زلال و گوارا پر شدند و شهر شانگ شیان و ۲۱ شهر قوم شوای مثل قبلا با تجارت و کشت برنج ثروتمند و قدرتمند شدند و همه ی اینها رو مدیون لی لیو یانگ هستن.

قوم شو ای دارای مکان های زیبا و دیدنی زیادی است ولی یک قسمت از این قوم ممنوعه اعلام شده و کسی جرعت ورود به اونجا رو نداره.

اونجا، کوهستان قوم شو ایه، یعنی جایی که اجساد استادان کوهستان را نگهداری می کنند، یعنی جایی که لیو یانگ و سه شاگرد و دو همراهش در آنجا قرار دارند!

وانگ لی مشعل رو از هوا شوانگ گرفت و جلو تر از همه وارد غار شد.

هوا شوانگ غر زد:" هی کجا سرتو پایین انداختی میری؟ "

وانگ لی با فریاد گفت:" لیویانگ الان تو خطره من نمیدونم که اون زندس یا مرده اونوقت تو توی این شرایط هنوز دیت از رئیس بازی بر نمیداری!؟"

هواشوانگ سکوت کرد. تاحالا وانگ لی اونقدر عصبانی نشده بود که سره شیشیونگش داد بزنه.

مرد سیاه پوش پوزخندی زد:" این پسر قراره خیلی مشکل ساز بشه! چطوره یکم بازیو هیجان انگیز تر کنبم، آ-لان گه‌گه؟"

لیویانگ که تا همان چند دقیقه پیش با انرژی شیطانی مرد سیاه پوش بشدت زخمی شده بود نگاهه تو خالی بهش انداخت.

"میخوای بری به شاگردای عزیزت کمک کنی؟"

".............."

"خیلی خوب..."

The Founder Of The End TimesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora