(خوش آمد گویی قبیله هونگ هوآ به استاد تازه وارد/ قسمت سوم)
نسیم ملایمی به موهای پر کلاغی رنگ لی لیو یانگ میخورد و باعث میشد، موهای موج دارش از روی صورتش کنار بره. چشم های جیگری رنگش مثل دو تیله میدرخشید و منظره ای چشم نواز ایجاد کرده بود.
از اون طرف، لا لی جون، با قد استوار و موهای قهوه ای رنگ و بلندش که دم اسبی بسته شده بود، چهره ی یک مبارز سرزنده رو به خودش گرفته بود و چشم های یشمی رنگش، براق تر از همیشه بود.
لی لیو یانگ با تکیه به زور ته کشیده اش، آهسته ایستاد و گفت:"چرا منتظری؟ با من مبارزه نمی... " هنوز حرف لی لیو یانگ تموم نشده بود که لا لی جون وسط حرفش پرید و گفت:"نه، من با آدم های ضعیف مبارزه نمیکنم "
شاید لی لیو یانگ رو رد کرده باشه، ولی هنوز شعله ی اشتیاق توی چشم هاش پدیدار بود. لی لیو یانگ آروم گفت:"خود دانی... " و سکوتی بین شون ایجاد شد که از صد تا فحش بد تر بود. انگار هیچکدومشون نمیخواستن این سکوترو بشکنن.بالاخره با ورود رهبر قبیله هونگ هوآ، هوآ یوآنبو*1 ، سکوت مرگبار بین اون دوتا شکست. لا لی جون بدون اینکه حتی نیم نگاهی به هوآ یوآن بو بندازه، به طرف لی لیو یانگ رفت و بازوی اون رو گرفت و کمکش کرد که بایسته.
{یوآن بو: فرهیخته و باسواد بودن}
هوآ یوآن بو نزدیک لی لیو یانگ رفت و گفت:" تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟ " لی لیو یانگ پوزخندی زد و همونطور که توی بغل لا لی جون، نیمه جون افتاده بود گفت:" بهتر نیست اول زخم های این شاگرد رو درمان کنید شیفو؟ " تمسخر از نگاهش میبارید و همین باعث میشد هوآ یوآن بو از کاری که شاگرداش کردن خجالت زده بشه.
لا لی جون، دست راستش رو پشت و دست چپش رو زیر زانو های لی لیو یانگ قرار داد و آروم بلندش کرد. با اشاره سر فو یوآن بو، لا لی جون، لی لیو یانگ رو به داخل قبیله برد.
اونجا خیلی خلوت بود و هرکسی مشغول کارخودش برد. از نظر لی لیو یانگ اونجا جای خیلی عالی برای تمرینات روحی و روانی بود*2. زمان زیادی نگذشت که لبخند نقش بسته روی لب های پسر جوان با دیدن چاقو ها و سوزن های بلند پزشکی به کلی از بین رفت!
{جای خیلی عالی برای تمرینات روحی و روانی: معمولا کسایی که میخوان روحشون رو قدرتمند و استوار کنن یک مدت تنهایی یک جای ساکت و خلوط میشینن و غرق تمرینات مخصوص خودش میشن}
لا لی جون اون رو آروم روی تخت نرم و راحتی که اونجا بود گذاشت. لی لیو یانگ محکم دست های لا لی جون رو گرفته بود و لبخند زورکی روی لب هاش بود که یکهو با دیدن پرستاری که به داخل کلبه چوبی اومده بود، دادش به هوا رفت!
وقتی لی لیو یانگ به قوم هونگ هوآ اومده بود اوایل تابستان بود و هوا خیلی گرم بود. شکوفه های درختان سیب به سیب های بزرگ و سرخ مبدل شده بود. لا لی جون در ظاهر به لی لیو یانگی که بیهوش روی تخت افتاده بود زل زده بود ولی توی ذهنش داشت به اوضاع نا به سامانی که پیش اومده بود فکر میکرد.
مدتی که گذشت، به هیچ نتیجه ای نرسید، پس از داخل کلبه ی چوبی خارج شد. افتاب داغ پوست گندمی رنگ صورتش رو آزار میداد؛ چند دقیقه زیر اون آفتاب زجر آور ایستاد، انگار این آفتاب داغ کمکم داشت خاطرات کودکیش رو زنده میکرد، اولین باری که لی لیو یانگ رو دید، سیزده سالش بود توی یک روز آفتابی، دقیقا مثل الآن...
اون زمان قوم لائوشو با قوم شیطان در جنگ بود و تقریبا این جنگ خانمان سوز رو باخته بود، ولی با کمک قوم می گوای تونستن این جنگ رو پیروز بشن! از اون روز به بعد، لا لی جون با خودش عهد کرد که هرجایی لی لیو یانگ به کمکش احتیاج داشت، حتما کمکش کنه، ولی الان خودش هم مسبب زخم تقریبا عمیق شمشیر در شکم لی لیو یانگ بود. این افکارش باعث شد سر درد شدیدی بگیره، چرا حالا اون باید حالا پیداش میشد؟
با لمس شدن شدن شونه هاش توسط دوتا دست نرم ولی سرد به افکار درهمش پایان داد.
اخم غلیظی کرد و گفت:" چرا با این وضعت اومدی اینجا!؟ "
لی لیو یانگ تک خنده ای کرد و گفت:" انگار اعصاب لا لی جون خیلی بهم ریخته، میشه بپرسم چرا... " این بار هم لا لی جون وسط حرف لی لیو یانگ پرید و گفت:" فقط برو استراحت کن... حالا! "
لحنش محکم و جدی بود و جای شکی باقی نمیگذاشت.لی لیو یانگ با چهره ای پکر به لا لی جون زل زد. عرق سردی از چهره جذاب لا لی جون فرو ریخت... با خودش فکر کرد " میخواد چیکار بکنه؟ "
لی لیو یانگ کمی بهش خیره شد، ولی تا خواست چیزی بگه با صدای بچه ای سکوت کرد:- ارشد لیو یانگ! ارشد لی جون!
لی لیو یانگ و لا لی جون بدون هیچ حرفی به اون پسر نگاه کردن. لا لی جون کمی گیج شده بود ولی لی لیو یانگ لبخند بزرگی زد و گفت:" هوآ شوآنگ! "
با گفتن اسم هوآ شوآنگ از طرف لی لیو یانگ، اشک صورت گرد هوآ شوآنگ رو در بر گرفت. رنگ از چهره ی لی لیو یانگ پریده بود و مظلوم به لا لی جون نگاه میکرد.لا لی جون قیافه پکری به خودش گرفت و گفت:" با لیو یانگ کار داری؟ " هوآ شوآنگ سرش رو به نشونه تائید تکون میده و لا لی جون ادامه میده:" پس چرا وایستادی؟ بیا اینجا "
هوآ شوآنگ اشک هاشو پاک کرد و به طرف اونا رفت، چشم هاش مثل دوتا کاسه خون قرمز شده بود، معلوم بود که یک عالمه گریه کرده!
لی لیو یانگ با دیدن این صحنه دلش برای پسرک سوخت و اون رو به آغوش کشید و زمزمه کرد:" درست میشه، من خوب میشم، گریه نکن "دوباره لا لی جون اخم کرد و گفت:" این چندش بازیا رو تموم کنید! "
لی لیو یانگ بهش غر زد:" عهههه لا لی جون! "
لا لی جون چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت:" کلی کار مهم تر از اینم داریم "لی لیو یانگ بوسه آرومی روی پیشونی هوآ شوآنگ زد و با مهربونی بهش گفت:" بعدا میتونی بیای پیشم "
چشم های هوآ شوآنگ برقی زد و گفت:" هر وقتی؟ "
لی لیو یانگ با سر تائید کرد.
هوآ شوآنگ محکم لی لیو یانگ رو بغل کرد و گفت:" خیلی ممنونم ارشد لیو یانگ! " و به سرعت اونجا رو ترک کرد.لی لیو یانگ لبخند بزرگی زد و بی معطلی ایستاد و دست لا لی جون رو کشید و گفت:" بزن بریم لی جون! "
![](https://img.wattpad.com/cover/253429550-288-k68044.jpg)
VOUS LISEZ
The Founder Of The End Times
Mystère / Thrillerمرز بین عشق و نفرت چقدره؟ یک متر؟ یک کیلومتر؟ چطور میشه که به کسی که عاشقانه دوستت داره پشت کنی و باشمشیر سینشو بشکافی؟ وانگ لی، وارث امپراتوری دنیای تهذیبگری، عاشق بدترین شیطان روی زمین میشه؛ کسی که حتی شیاطینم طردش کردن. لیو یانگ، امید اژدهایان و...