✾چیتر 7✾

91 22 6
                                    

( حقیقت وجود داره؟ )

همه ی شاگردان با ترس و وحشت به محوطه بیرون کتابخونه حجوم بردند. مشعل های آتش از همه طرف به داخل کتابخانه انداخته میشد و در نهایت، چیزی جز خاکستر از آن نمای باشکوه نموند.

لی لیو یانگ کمی با خودش فکر کرد، ممکن بود جای جای این قبیله از مهر های شیطانی باشه، ولی اصلا چجوری یک شیطان به قبیله اومده بود؟ ممکن بود استاد پیر قله با یک شیطان در ارتباط بوده باشه؟

هر چقدر بیشتر پیش میرفت، صورت مسئله پیچیده تر میشد. آیا کاره یه لی وی بوده؟ ولی این مهر ها و طلسم های شیطانی از خیلی وقته پیش اونجا بوده، چطور ممکنه کار اون باشه!؟ طبق گفته ی خودش قرار بوده خواهر زاده ش رئیس قبیله ی شوای بشه، پس یعنی از خواهر زادش بدش میومده یا روحش هم از این این ماجرا خبردار نبوده؟

با دستاش سرش رو میگیره: " نه نه نه... درسته ارباب لی وی ازم خوشش نمیاد... ولی اون نمیتونه کمر به قصد کشتن من بسته باشه! در ضمن، مگه من چه خصومتی باهاش دارم؟ نه نه نه... افکارت رو جمع کن لیو یانگ... اون نمیتونه همچین کاری کنه... اگه همچین کاری رو بکنه.... اول از همه ارشد تیان... خودشه! ارشد تیان! "

کف دست هاشو بهم میزنه:" یی تان*1 " یی تان از میون جمعیت خارج میشه و به طرف لی لیو یانگ میره:" بله شیفو " لی لیو یانگ قبلا آوازه ی اون پسر رو شنیده بود، اون یک جوان خوشرو و مهربون، جذاب، با استعداد و قوی بود، کسی که راحت میتونست روش حساب باز کنه.

{ یی تان: Yee Tan, اسم کوتاه به معنای باور نکردنی }

" من میرم پیش ارشد تیان، تا اون موقع مسئولیت بچه ها به عهده ی توعه، امیدوارم نا امیدم نکنی"
چشم های یی تان برقی میزنه:" نا امیدتون نمیکنم شیفو! " لی لیو یانگ با خودش فکر میکنه:" چشم هاش مثل چشم های لائو شیدیه، همون روزی که بعد شش سال همو دیدیم" ناگهان لی لیو یانگ از فکری که کرده بود، بلند بلند خندید. لائو شیدی و یی تان!؟ اصلا اینها چه ربطی بهم دارن!؟ سرش رو به دو طرف تکون میده و به طرف پایین کوه حرکت میکنه.

همونطور که فکر میکرد یاد وانگ لی افتاد، اون کجا بود؟ چرا اون رور ندیده بودش؟ شاید...
لی لیو یانگ سر جاش می ایسته، وانگ لیه کوچک داشت سطل آب بزرگی رو حمل میکرد:" اوه... شیفو!" لی لیو یانگ با اشاره ی دستش، مانع تعظیم اون شد:" چرا امروز تو جلسه و کتابخونه نبودی؟" وانگ لی سرش رو پایین میندازه:" داشتم از رودخونه آب میاوردم" " ولی بشکه های آب رو که یی تان پر کرد ..."

با این حرف لی لیو یانگ، انگار پارچ آب سردی روی بدن وانگ لی ریختن. سر جاش خشک شده بود و قادر به حرف زدن نبود.‌ بشکه ی آب توی دستش افتاد و نا خودآگاه اشک هاش سرازیر شد.

لی لیو یانگ به دست های کبود وانگ لی نگاه میکنه. اخم هاش توی هم میره:" کی گفته که تو باید آب بیاری؟ یی تان همه ی کار ها رو میکنه، تو فقط باید درس ت رو بخونی" بعد نزدیک میره. وانگ لی نا خودآگاه چشم هاشو می بنده. لی لیو یانگ دست راستش رو زیر زانو های وانگ لی میبره و آروم بلندش میکنه:" اول میریم پیش ارشد تیان بعدشم میریم پیش ارباب هوآ" صورت وانگ لی از شدن شرم و خجالت سرخ میشه:" بله... شیفو"

The Founder Of The End TimesWhere stories live. Discover now