❃چیتر 15❃

66 17 9
                                    

( سفری به مِی شن/ قسمت اول )

نسیم خنکی می وزید و شکوفه های گیلاس را با خودش همراه می کرد. اسمان صاف بود و ماه درخشان در آن شب تاریک خودنمایی می کرد. بوی شکوفه های گیلاس هوا را معطر کرده بود و شکوفه های گیلاس، یکی یکی روی لیویانگ که به درخت گیلاس تکیه داده بود و در خواب بود فرود می آمدند. نسیم، لباس بلند و سفید رنگ لیویانگ را تکان میداد طوری که اگر از فاصله ی چند متری به او نگاه می کردی تفاوتی با یک الهه نداشت!

بعد از مدتی، مینگ ژو آمد و کنار لیویانگ نشست. دسته ای از موهای پریشان لیویانگ را که بر روی چهره زیبایش ریخته بود را پشت گوشش داد و ارام به شانه اش ضربه زد:" شیشیونگ، بیدار شو، اینجا بخوابی سرما میخوری"

مژه های فر لیویانگ تکانی خوردند و چشم های یاقوت مانندش باز شدند. درحالی که به بدنش کش و قوس می داد گفت:" شی می، اینجا چیکار می کنی؟"

مینگ ژو به درخت تکیه داد و شکوفه گیلاسی که بر روی موهای لیویانگ افتاده بود را برداشت:" خوابم نمی برد" بعد به شکوفه گیلاس اشاره کرد و ادامه داد:" انگار گل و گیاها خیلی دوست دارن!"

لیویانگ، ارام خندید و شکوفه ی گیلاس را از مینگ ژو گرفت:" به نظر می رسه سوالی ذهنتو درگیر کرده"

مینگ ژو لبخندی زد:" درست حدس زدی" مکثی کرد و ادامه داد:"از خانواده ی لین خبری نداری؟"

با این حرف مینگ ژو، لبخند بر روی لب لیویانگ خشک شد. با تردید گفت:" نه... همه ی اعضاء خانواده لین با قصر بزرگشون یک شبه ناپدید شدن"

چشم های مینگ ژو مثل تهه فنجان گرد شد:" چطور ممکنه؟"

لیویانگ آهی کشید و به ستاره های بیشمار اسمان خیره شد:" با گم شدن خانواده لین و کشته شدن اون شیطان سیاه پوش، دزدیده شدن بچه ها هم تموم شده "

مینگ ژو بی وقفه گفت:" امکان نداره کاره اونها باشه! من چندین سال پیش خانم لین زندگی کردم، اون نصف عمرشو مشغول عبادت دی‌چوآن* بوده! چ...چطور ممکنه!؟"

{دی چوآن: Dequan یکی از خدایان بهشتی/ معنی اسم: بهار}

لیویانگ ابرویی بالا انداخت:" نباید مردم رو از روی ظاهرشون قضاوت بکنی. میدونم چقدر اون زن رو دوست داشتی ولی تا زمانی که حقیقت معلوم نشده یکی از متهم های ردیف اول محسوب میشه. "

باد کمی شدت گرفته بود و هوا سرد شده بود. لیویانگ از جایش برخاست:" شی می، فکرت رو زیاد درگیر نکن، بهتره بری استراحت بکنی، من هم همینطور"

مینگ ژو با قیافه ای عبوس ایستاد و گفت:" خب... من امشب باید کجا بخوابم؟"

لیو یانگ بلافاصله جواب داد:" اشپزخونه!"

مینگ ژو، هنگ به چهره بامزه لیو یانگ خیره شد و پس از چند دقیقه، انگار که تازه به خود آمده باشد داد بلندی زد:" چــــــــــــی!؟"

The Founder Of The End TimesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora