✾چیتر 3✾

165 37 9
                                    

(خوش آمد گویی قبیله هونگ هوآ به استاد تازه وارد/ قسمت دوم)

احساسات مبهمی از جمله استرس اشتیاق و هیجان سرار وجود لیو یانگ را فرا گرفته بود. این اولین باری بود که با یک انسان فانی ملاقات می‌کرد و به شدت ذوق داشت.

بر خلاف لیو یانگ، رنگ از چهره هوآ شوآنگ پریده بود. اون یک قانون بسیار مهم قبیله ی هونگ هوآ رو فراموش کرده بود! ورود افراد متفرقه به این قوم بشدت ممنوع بود!

شاید به نظر مضخرف بیاد ولی قبیله هونگ هوآ، هیچکس به غیر از بیماران و شاگردایی که برای کارآموزی به اونجا می آمدند را وارد قبیله نمی کرد چه برسد که آن فرد، یک غریبه از نوع اژدها باشه!

هوآ شوآنگ مدام با انگشت هاش بازی می‌کرد و به دنبال راه حلی برای این موضوع بود؛ حتما به سختی توسط رهبر قبیله تنبیه می‌شد.

ناخودآگاه نفسش رو آه مانند و درمانده بیرون داد که توجه لیو یانگ رو به خودش جلب کرد.

لی لیو یانگ با لحن آرومی ازش پرسید:"چیزی شده آقای هوآ شوآنگ؟"

با گفتن کلمه 'آقای هوآ شوآنگ'از زبون اون غریبه، چشم های فو شوآنگ به اندازه ته لیوان گرد شد.

هوآ شوانگ، سریع خودش را جمع و جور می‌کند و می‌گوید:"آهه... شما خودتون رو بهم معرفی نکردید... "

لیو یانگ کمی خجالت زده شد اما تغییری در صورتش ایجاد نشد. با همون لحن ملایم و آرامش بخشش گفت:" من لیو یانگ، استاد جدید کوه شواِی هستم... " لیو یانگ در دلش آه کشید که نمی‌تونه هویت اصلی اش رو به بقیه بگوید.‌ چنانچه کسی از هویتش بویی ببرد، در مطلوب ترین حالت به جرم ورود به قلمرو انسانها کشته می‌شد!

فو شوآنگ به محض شنیدن اینکه لی لیو یانگ استاد جدید کوه شواِیه به شدت خوشحال شد، ولی خوشحالی اش با دیدن سه تا از نگهبانان کوه [هونگ هوآ] به ترس شدیدی که منبعش استاد عزیزش بود منجر شد.

لی لیو یانگ با دیدن نگهبان ها، بدون هیچ فکری سمت آنها رفت و گفت:"سلام!"

با این کارش فو شوآنگ،زیر لب دعا برای آرامش روح* خودش و لیو یانگ احمق خوند. واقعا لی لیو یانگ خیلی باید احمق می‌بود که دست خالی به نزد دشمن برود ولی هیچ کس نفهمید این کارش از روی نقشه بوده!

{دعا برای آرامش روح: همون فاتحه فرستادن خودمونه برای اینکه روح تو اون دنیا در آرامش باشه}

به محض اینکه سه نگهبان درب پشتی قبیله آنها‌ را دیدن، بهشون حمله کردن! با این حال لبخند مرموزی روی لب های لی لیو یانگ نقش بسته بود که تن هر آدمی رو به لرزه می‌انداخت!

هوآ شوآنگ که از شدت ترس از مبارزه، فوری خودش رو فدای لیویانگ و تسلیم اونها کرد و طناب پیچ شده به داخل قبیله فرستاده شد.
هوآ شوآنگ، نگاهی عمیق به لیو یانگ انداخت که انگار می‌گفت:"هرچه سریع تر این مکان رو ترک کن!" ولی در جوابش تنها پوزخندی از لی لیو یانگ تحویل گرفت.

آیا روح مبارز شاهزاده لی لیو یانگ، به فرار از دست دشمنانی که فقط در درمانگری مهارت داشتند، راضی می‌شد!؟ هه... معلومه که نه!

لیو یانگ با لحن آروم و فاقد هر گونه لرزشی گفت:"من نمی‌خوام با شما بجنگم یا بحث و مشاجره راه بندازم، فقط تنها چیزی که من می‌خوام اینه که..."
اهمی کرد و ادامه داد:"استاد عزیز و مورد احترامه کوه هونگ هوآ رو ببینم!"

با گفتن این حرف، رنگ از رخسار همه پرید، انگار که جن دیده بودند! البته، لی لیو یانگ یک اژدها بود؛ اگه چهره واقعی و زیبای او رو می‌دیدند چه کار می‌کردن!؟

لی لیو یانگ پوزخند جذابی می‌زند:"خودتون هم می‌دونید زورتون به من نمی‌رسه، شیفو رو صدا کنید بیاد بیرون!"
جوری کلمه ی شیفو رو بیان می‌کرد که انگار سالها شاگرد چندین و چند ساله ی او بوده.

لی لیو یانگ آخرین نگاه هاشو به هوآ شوآنگ انداخت.
دیدن یک بچه ی ده ساله تو اون وضع خیلی برای لی لیو یانگ زجر آور بود. لی لیو یانگ دلش خیلی برای هوآ شوآنگ می‌سوخت ولی نمی‌تونست کمکش کنه.
دستش رو با کلافگی به موهاش کشید و چشم هاشو بست که یکدفعه درد و سوزشی رو در قسمت شکمش احساس کرد!

فوری به شمشیر فرو رفته در شکمش خیره شد!
چشم هاش از شدت درد و تعجب گرد شده بودن!
روی دو زانوش افتاد و به پوتین های مشکی نگهبان رو به رویش خیره میشود.

درد داشت... خیلی زیاد...
با کمی اختلاف می‌شد گفت بدبخت ترین ادم جهانه!
اخه کدوم آدمی دفعه اولی که می‌رود به یک محل جدید، با شمشیر شکم نازنینش جر میخورد؟

سریع شمشیر رو از داخل بدنش بیرون کشید و دسته اش رو محکم تو دستش‌ گرفت:"خودتون خواستید!"
ذره ای ترس درون وجود اون نگهبان ها وجود نداشت...
بعد از کمی چشم غره رفتن و بیهوده گویی، بالاخره مبارزه شروع شد...!

در آن شرایط وخیم، لیو یانگ مثل پروانه ای درون تار عنکبوت گیر افتاده بود.
دستش رو روی زخم نسبتاً عمیق شکمش فشار میدهد، خیلی درد داشت!
دیدگاهش بخاطر از دست دادن خون، تیره تر میشد...
یکهو، یکی از نگهبانان به لی لیو یانگ حمله ور شد! لی لیو یانگ زیر لب غرید:"عوضیا"
چاره ی دیگه ای نبود...

با نزدیک شدن نگهبان بهش، خیزی برداشت و از روی اون پرید. همانطور که داشت می‌پرید، یه قسمت های بی محافظ گردن نگهبان اول، چند ضربه زد که باعث شد نگهبان بیهوش روی زمین بیوفته.
همین چند حرکت ساده اون رو خیلی خسته کر ه بود، ولی این پایانش نیست!

دو نگهبان دیگه، همزمان بهش نزدیک شدن. صحنه ی دلخراشی بود.
یکی از نگهبانان که چهره زرد و اندام لاغر تری نسبت به نگهبان دیگر داشت، زودتر به او رسید و می‌خواست که با ضربه شمشیرش کار شاهزاده بد اقبال را تمام کند، ولی اینطور نشد!

همانطور که فکر می‌کرد، قبیله ی هونگ هوآ در طب پزشکی مهارت داشتند و در هنر های رزمی بدردنخور بودند.

لی لیو یانگ تک خنده ای کرد و هنونطور که از درد روی زمین نشسته بود، چرخی زد و پا پشت پاش، ضربه ای نچندان محکمی رو به پهلوی نگهبان وارد کرد که نگهبان از درد مثل مار روی زمین افتاد و به خود می‌‌پیچید.

حالا فقط یک نفر باقی مانده بود...
لی لیو یانگ زمزمه کرد:"لا_لی_جون!"
——————————
پشت صحنه این قسمت:

اژدهای سفید: سلام به خواننده های عزیز! ممنون که این ناول رو می خونید^^ امیدوارم ازش لذت ببرید
——————————
پایان چیتر سوم

The Founder Of The End TimesHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin