به خانمِ مین، صاحبکارم سلام میکنم.
-کیم؛ برو بالا و قفسه هارو مرتب کن، امروز کلی مشتری داشتم که البته حیف اسم مشتری! فقط ترتیب کتابارو بهم ریختن!
سرم رو تکون میدم، و با این کارم نشون میدم حوصله غرغرهای همیشگیش رو ندارم، و بی توجه به همکارم که هنوز نیش مسخرش رو جمع نکرده، پله های چوبی ای که با هر قدم سنگینم شکنجشون میدم، له میشن و دردشون رو با صدای جیرجیر نشون میدن رو از سر میگذرونم.
شکنجه لذت بخشیه.. صدای جیرجیرشون مغزم رو ارضاء میکنه..
طبقه ی بالای انتشاراتی، کتاب فروشی کوچیکیه. کتابخونه کوچیک و چوبی ای که با فانوس های تزئینی اطراف، توناژ قرمز و قهوه ای رنگی رو بزور به چشمام میخورونه.
سمت قفسه های کتابا میرم، چشمای هیزم بیشرمانه روی همه ی کتابا و قفسه ها میگرده تا نا مربوطی ای رو شکار کنه!
درست روبه روم، توی قفسه ژانر علمی تخیلی، کتابی رو میبینم، چشمام با پیدا کردن اولین شکارش آروم میگیره.
برش میدارم و با خوندن اسمش توی ذهنم پوزخند کم رنگی میزنم.
"شیفت"
کی همچین آشغالی رو میخونه؟
نگاهم رو ازش صلب میکنم، و شکارم رو سخاوتمندانه به خونه اش، قفسه ی روانشناسی برمیگردونم، جایی که اِسماً بهش تعلق داره، اما محتواش از مغز منم پوچ تره!
بقیه کتاب هارو مرتب میکنم، اما فکرم درگیر اینه که چطوری کسی همچین کتابی رو توی قفس علمی تخیلی، حتی به اشتباه میزاره!؟
مغزم قصد ضایع کردنم رو میکنه، و خودش جواب سوالم رو توی صورتم می کوبونه.
"شاید اون میدونسته همچین کتابی، لیاقت بودن کنار کتاب هایی با بار علمی رو نداره!"
شاید هم فقط اشتباه بوده..ذهن من انقدر بدبینه؟
دست از سرو کله زدن با افکار نامربوط و مسخره ای که ذهنم رو تسخیر میکنن برمیدارم و به کارم میرسم، قطعا دلم نمیخواد سرزنش های خانم مین رو برای حواس پرتی های گاه و بیگاهم بشنوم.
کسی روی پارکت های چوبی قدم های منظمی برمیداره، رادار های گوشای تیزم فعال میشن و پیغام وجود کسی رو با سیستم عصبیم به مغزم میرسونن، و مغزم به همه ی اعضای بدنم اعلام آماده باش میکنه.
جز چشم هام؛ چشم های من کنجکاو نمیشن..!
صدای قدم هاش گوشام رو قلقلک نمیدن، اما حالا قامتش من رو مجبور میکنه سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاهی بندازم.
قد بلندی داشت، کشیده و لاغر اندام، اطراف موهای مشکیش رو مثل پسرای آمریکایی زده بود، استایلی تماما مشکی و تامبوی و اکسسوری هایی که مثل نقل و نبات به لباسش وصل کرده بود.
به صورتش نگاه انداختم، صورت و صدای ظریف و دخترونش با استایلش زیادی تضاد داشت.
-هی، اینکه یه دختر همچین استایلی داشته باشه انقدر واست عجیبه!؟
تعجب نکردم، شرمگین هم نشدم، فقط سرم رو خم کردم.
-سوء تفاهم پیش اومده.. خوش اومدین، چطوری میتونم کمکتون کنم؟
ابروش رو بالا داد چند قدم سمتم برداشت، چشمای سردش رو به چشمای بی حس و خستم دوخت، طوری که انگار من رومیخونه، و نگاهش تا عمق چشمام رسوخ پیدا میکنه!
حوصله اش رو ندارم، اون دختر ترسناک به نظر میرسه..
-دنبال کتاب خاصی هستین؟
پوزخندی کم کم روی لب های صورتیِ رژ زده اش میشینه، تنها آرایشروی صورتش، همین رژه.
دست به سینه میشه و نگاهش رو ثانیه ای از چشمام بر نمیداره.
-دنبال یه کتاب میگردم..
-چه کتابی؟
-هرچی! فقط کتاب باشه!
منطقش رو درک نمیکنم، و نگاه گیج مانندی به قفسه های اطرافم میندازم.
-اینا همه کتاب هستن!
سر تا پام رونگاهی خریدارانه میندازه، بالاخره چشماش یقه ام رو رها میکنن و دورو اطراف میچرخن.
شروع میکنه به راه رفتن به دور قفسه ها. گه گاهی کتاب هایی رو در میاره و بعد از نگاه مختصری سر جاشون میزاره.
-اسمت چیه؟!
بی پروا ازم سوال میپرسه.
-کیم!
-اوکی.. کیم، یه کتاب بهممعرفی کن.
بی تردید جوابش رو میدم.
-جنگ و صلح چطوره؟ بخاطر زندگی؟..
-مسخره!..
-بله!؟
-سلیقت پسندم نیست!
اخم هام ذره ای توی هم میرقصن.
-دقیقا چه ژانری میخواید؟
-یهچیزی که من و بندازه دور.. به نظر عشق کتاب میای.. پس باید منظورم رو متوجه شده باشی!
-نه!
صادقانه جوابش رومیدم.
-هرکسی با یه چیزی خودش رو دور میندازه.. من جای شما نیستم.
بخاطر جوابم عصبی نمیشه، فقط کتابِ توی دستش رو میبنده و نگاهم میکنه.
-تورو چه ژانری دور میندازه؟
-هرچیزی که واقعی باشه.. جز کتاب های روانشناسی و علمی.
-پس تخیلی دوس داری؟
-نه، گفتم واقعی!..
-هوم..
نگاه دیگه ای به دور و برش میندازه.
-اسمت رو بهم نگفتی، کیم!
-تهیونگ!
سرش رو تکون میده و نگاهم میکنه، توی چشماش اثری از اون پوزخندی که انگار من رو خط به خط میخونه خبری نبود، جدی نگاهم میکرد.
-فردا دوباره میام کیم تهیونگ، برام یه کتاب خوب پیدا کن!
کتاب رو سمتم میندازه که ناخودآگاه دستام رو برای کتابِ بیچاره دراز میکنم و توی هوا میگیرمش.
اون دخترِ عجیب غریب دستاشو توی جیب شلوار لگ براقش میکنه و بی عجله پاشنه های نیم بوت هاش جیغِ اعتراض آمیزِ پله های چوبی به طبقه پایین رو در میاره..
نگاهم روی کتابی با جلد آبی رنگ و ماتی، توی قفسه روانشناسی گیر میکنه.. کتابی که امروز زیادی تحقیرش کردم.
کتاب رو برمیدارم و بارِ دیگه با کتک زدن پله ها به پایین میرسم، اطراف رو نگاه میکنم، اما جز جیمینای که پشت سیستم درحال طراحی جلد کتابی بود کسی رو ندیدم..
همکار کوتوله ام کمی از قهوه ی داغش مینوشه اینبار با چهره جدی ای که واضح بود درگیر کار بوده ازم سوالی میپرسه.
-چیزی شده؟!
فقط آروم سرم رو به چپ و راست هدایت میکنم، و همین کافیه برای اینکه سرش رو دوباره درگیر کار خودش بکنه.
نگاهم رو از دری که خیابون ابری و شلوغ بیرون ازش مشخصه میگیرم، و آروم به کتابِ توی دستم میسپرم.
اما اون دخترِ عجیب رفته بود..
رفتنی که برگشت نداشت..
اون اولین نشونه بود.. باعث شروع همه چیز!
___________________________________
قسمت بعد: ترغیب!
YOU ARE READING
[ SHIFT ] ↬ KookV
Fanfiction"شیفت" سلام؛ این نامه برای توئه ژنرال دایسو؛ تویی که از حالا به بعد، فقط کیم تهیونگ هستی..! ژانر: Angst/crossover/classic/future/psychological/romance کاپل اصلی: KookV کاپل فرعی: Sope