قسمت سیزدهم- پسرِ شکلاتیِ 2.
همیشه از احساس بدهکار بودن به کسی متنفر بودم.
اینکه آدما فکر میکنن ازت طلبی دارن در صورتی که نه تنها اینطور نیست، بلکه تو هیچگونه تعهد خاصی به اونها نداری.
منطق، همیشه میگه تو وظیفهای در قبال کسی نداری وقتی تعهدی هم در اون قبال بهش نداری.. حتی یک دوست، حتی صمیمی ترین دوستت حق نداره طوری رفتار کنه که انگار محبت کردنِ تو بهش وظیفهات بوده و همیشه و در همه حال موظف به انجامش هستی!
درسته، عشق ورزیدن و محبت کردن به یک دوست کار خوب و درستیه.. و گاهی ضروریه، اما ضروری بر اثر یک تعهدِ دوستی و نه چیزی بیشتر از اون.. این یک وظیفه نیست، و من نباید طوری رفتار کنم که اون رو تبدیل به یک ملکه کنم و خودم دائم در حال سجده کردن در مقابلش باشم.
این عمل روح آدم رو به مراتب میکشه، و وقتی به این فکر میکنیم که چقدر روح خودمون احتیاج به آغوشی گرم داشت در حال درآغوش گرفتن هایِ کاذب بود به طوری که مراتبِ طولانی این یک وظیفه شد.
و بعد یک بار انجام ندادنش؟!
تو تبدیل میشی به مقصر ترین مقصر دنیا. میشی کسی که حواست بهش نبوده، کسی که حتی برای زخمی شدن سرِ انگشتِ اون آدم با یه کاغذ، نبودی که براش اون زخم رو ببندی.
و تو حالا تبدیل شدی به کسی که فقط داره سرویس میده، به کی؟ به چی؟ به کسی که حتی تو رو کاملا یادش رفته؟!
و در نهایت؛ هردو آسیب میبینید، کسی که مثل یک بچه به مراقبت های بیخود و کاذبت عادت کرده، و تویی که تنها ترین و متظاهر ترین شدی!
و این ادامه داره.. تا جایی که به خودت میای و متوجه میشی از همه چیزِ اون آدم متنفر شدی!
و چی تو رو مجبور به ادامه دادن و تظاهر کردن میکنه؟ عشق؟ تعهدِ دوستی؟..
نه..
ترس از رها کردن..!
*
*
*
*
*
*
*
*
بارونِ تند و شدیدی بود، اما ما دو نفر به آرومی راه میرفتیم.
برای کسی که تقریبا با من غریبهاست، این زیاده رویه که محکم بازویِ ظریفش رو بچسبم، صرفا چون میترسیدم.
ترسی که برای شخص خودم نبود.
بازویِ لرزونش رو محکم بین دستای لرزونِ خودم گرفته بودم و توی بارون به اون تندی که هر کسی ازش فرار میکرد، ما دوتا به آرومی راه میرفتیم.
شاید هر کسی از دور نگاه میکرد دو پسری رو میدید که عاشقانه همدیگهروچسبیده بودن و به آرومی قدم میزدن، و شاید این چندمین قرارشون بوده؟
اما در حقیقت، موقعیت تاریک تر از افکار مردم بود.
در حقیقت؛ این لرزش ها حتی از سرما و تندیِ بارون هم نبود.. فقط مردی بود که قصد گرفتنِ جونِ خودش رو داشت، مردی دیگه که با دیدن اون صحنه یاد تروما ها و آسیب های خودش افتاده بود و یک پنیکرو مهار کرده بود.
حالا از ترس بازوی جانگ هوسوک رو چسبیده بودم، ترس از اینکه اون ناگهانی دوباره هوس نکنه جون خودش رو با اون آبِ آرومِ گول زننده بگیره، تا جایی که ریه و شش هاش از هر اکسیژنی تُهی شن..
و خودش هم میلرزید چون.. لحظات بدی رو پشت سر گذاشته بود، و شاید همچنان هم میگذروند..
نگاهی به جادهی تقریبا خلوت انداختم، و بعد از اطمینان از امن بودنش، به آرومی هردومون رو به سمت دیگهی خیابون، و غذا خوریِ کوچیکی هدایت کردم. به این فکر کردم که اونجا حداقل کمی گرم میشیم..
داخل شدیم، و من مردی که فرقی با یکمُردهی متحرک نداشت رو پشت میزی نشوندم، و از پیرزنی که صاحبِ اون غذا خوریِ کوچیک بود خواستم تا اگر امکان داره درجهی دمای شوفاژ هاش رو بالاتر ببره و برامون دوتا رامیون مرغ و سبزیجاتِ گرم بیاره.
پالتوی خیسِ آب شدهام رو در آوردم و پشت صندلیم آویزون کردم و بعد از نشستن، بالاخره نگاهم رو به پسرِ مو شکلاتی دادم.
موهای خیسش کاملا جلوی چشم هاش رو گرفته بود و اگر هم اینطور نبود، در هر صورت اونطوری که اون سرش رو پایین انداخته بود نمیشد چشم هاش رو دید.
لباس هاش خیس بودن و توی خودش جمع شده بود.. و با دیدنش منی رو دیدم که زمانی مثل اون بودم..
-نمیخوای اون پالتویِ خیست رو دراری؟ اینطوری هیچ کمکی به خودت بجز سرما خوردن نمیکنی!
بالاخره صحبت کردم.. هرچند صحبت کردن هیچوقت برام کار آسونی نبوده اما.. اما باید به حرف میآوردمش، باید این یک بار رو.. خود خواهیم رو کنار میزاشتم.
با دیدنش در اون وضعیت ترسیده بودم؛ و هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن اینکه کسی قصد خودکشی داره انقدر بترسم.. من حالا احساس میکردم فردی که روبه روم نشسته، مثل ماهی ای میمونه که اگر از دستم لیز بخوره دیگه از دستش میدم.
با دیدن سکوتش، نفس عمیقی از روی کلافگی و نگرانی کشیدم.
-گوش کن.. اون پیرزن برای ما درجهی شوفاژ هارو بالا برده و اینکه تو الان با یه پالتوی خیسِ سنگین اینجا نشستی فقط باعث میشه گاز هدر بره!
آروم سرش رو بالا میاره و نگاه کوتاه ای بهم میندازه، و من با چشم های قرمز و خسته و اون نگاهِ دردمندش یخ میزنم..
بلند میشه و پالتوش رو در میاره و پشت صندلی آویزون میکنه، و حالا دوباره سرِ جاش برگشته، میتونم ببینم که از سرما سرِ آستین های بلند پیراهنش رو با انگشت هاش پایین تر میکشه.. و البته، دوباره سرش رو پایین انداخته.
-ببخشید.. که واستون دردسر درست کردم..
نگاهم نکرده، و در حالتِ قبلیش فقط به آرومی عذر خواهیای رو زمزمه کرده.
-واسه چی از من عذر خواهی میکنی؟.. باید از خودت بخشش بخوای.. تویی که قرار بود جون کسی رو بگیری، باید عذر خواهی کنی، درسته.. ولی از کسی که قصد مرگش رو داشتی!
اشک هاش روان میشن و شونه هاش بیشتر میلرزن، لحنِ توبیخ کنندهام شاید برای کسی که بحران بدی رو پشت سر گذاشته بیرحمانهاست؛ اما اون باید میدونست، که حق گرفتنِ هیچ زندگی ای رو بی هیچ استثنائی نداره!
-فکر میکنی چون چیزی به تو تعلق داره حق داری بهش آسیب برسونی؟! یا فکر میکنی تهش قراره رها بشی؟ نه.. ازین خبرا نیست! تهش هیچی نیست هوسوک شی، جز اینکه قرار بود حس کثافتِ خورد شدن استخون های داخلیِ قفسهی سینهات رو با اشَد درد کشیدن، زیر اون فشار آب لعنتی حس کنی!
گریه هاش شدت میگیره، با دیدن صورتش که سرخ شده از خودم متنفر میشم که به جای در آغوش کشیدنش دارم حقایق رو به صورتش می کوبم، شاید این خوب بود و شاید هم نه.. چون هیچ کس نمیدونه که اون پسر از دردِ لمسِ حقایق دست به خودکشی زده.. یا از عدم آگاهی از اون و سِیر کردن توی توهماتِ سراب گونهی رهایی..!
آستینش رو به سختی روی صورتش میکشه اما فایده ای برای پاک کردن اشک هاش نداره چون به سرعت قطرات دیگری جاش رو پر می کنن.
-من.. من فقط میخوام تموم شه.. تو نمیفهمی.. تو نمیفهمی.. از خودم متنفرم، از خودم حالم بهم میخوره، از چیزی که هستم، از چیزی که باید می بودم اما نیستم، از اینکه وجودِ احمقانهام هیچ فایده ای نداره، تو حسِ لعنتیِ بی فایده بودن رو میدونی؟ نمیدونی و من ازش حالم بهم میخوره، نمیدونی و هروز دارم باهاش زندگی میکنم، من فقط یه احمق ام که برای بقیه مشکل درست میکنه، یکی که فقط داره اکسیژن هدر میده.. تو هیچی نمیدونی، نمیدونی که چطوری که به دوست پسرم که تمام زندگیش رو وقفم کرد تا من ثانیهای رو لبخند بزنم چطوری درد دادم، از طرفی جیمین هنوز بخاطر خیلی چیز ها سرزنش میشه و مقصرش منم.. دارم درد میدم.. دارم به همه درد میدم.. لعنت بهت باید میزاشتی تمومش کنم.. باید..
گرفتنِ راه تنفسیش بخاطر گریه هاش اجازهی ادامهی صحبتش رو نمیده و حالا قفسهی سینه اش به سختی بالا و پایین میشه و دست هاش جایی نزدیک به گلوش رو برای بلعیدن ذره ای هوا چنگ میزنن، و اعضای بدنش حالا با مواجه شدن با خطر دارن برای زنده موندن تقلا میکنن.. برعکسِ افکار سیاه و نا امیدانهی صاحبشون..
غریزه و میلِ به بقا؟.. هیچوقت نمیشه باهاش مبارزه کرد!
سمتش میرم و کمرش رو نوازش میکنم و سریعا بهش لیوان آبی میدم، و به سختی ازش مینوشه تا راه گلوش باز بشه.
-باشه.. میدونم.. عذر میخوام.
صادقانه بهش می گم، چون واقعا متاسف بودم، بابت اینکه نفهمیدم چه حرف هایی، وقتش کجاست..
انگار که راه تنفسیش بهتر میشه، اما هنوز در حال گریه کردنه. و دیدن گریههاش قلبم رو به درد میاره.. چون اون حس رو، اون درد رو.. با همهی وجود لمس کردم.
غم همهی وجودم رو فرا گرفته، برای اون یا برای خودم؟ نمیدونم، تنها چیزی که اون لحظه میدونستم، این بود که فقط بی حرف به آغوشش بکشم، و بهش اجازه بدم اشک های بی رنگی که هیچوقت برای ترس از درد دادن، نشون نداد رو فریاد بکشه.
درسته.. شاید تنها احتیاج داشت که فریاد بکشه و بگه که" حالم خوب نیست"..
شاید فقط باید جرات این رو میداشت تا بگه " کمک میخوام".
اما اون سکوت رو انتخاب کرد، سکوت و تظاهر.. و اون حالا کجاست؟ آیا تنهایی از پسش بر اومد؟!
جواب یک " نه " بزرگه.. اون حالا اینجاست، یک خودکشیِ ناموفق رو گذرونده، اینجاست، در آغوشی منی که اندازهی خودش داغونم، و فقط همدردانه به آرومی روی کمرش میزنم..!
خیلی خستهام، چشم هایِ خسته و سرخ شده ام رو به زور باز نگهداشتم..
به این فکر میکنم که حالا چی؟ باید چکار کنم؟
و همهی وجودم دوباره پُر میشه از ترس رها کردن اون پسر، از اینکه امشب آخرین شبی بشه که ماه رو در آسمون میبینه..
کمی که آروم تر میگیره از آغوشم جدا میشه، سر جاش میایسته و تعظیم میکنه.
-بابت همه چیز عذر میخوام، بابت همه چیز.. من دیگه میرم، متاسفم.
پالتوش رو برمیداره و چند قدمی میره، تا جایی که افکارم منو به سمتش روانه میکنن و ترسم مثل یک روح وارد دستم میشه، و باعث میشه دستش رو بگیرم و متوقفش کنم.
نگاهی به دستِ سردم میندازه، و بعد جهتش رو به چهره ام تغییر میده.
زیادی خستهاست.. و اونقدر خستگیش برام قابل لمسه که میتونم بفهمم عمقش رو، وقتی حتی حالت صورتش هم طوریه که هر لحظه ممکنه حس کنی همینجا بیفته روی زمین و از حال بره.
اونقدر خسته، که حتی انرژی اینکه ازم بپرسه "چه مرگته؟" رو هم نداره.. و به جاش فقط منتظر ایستاده و خیرهنگاهم میکنه.
-صبر کن.. ت.. تو الان میخوای کجا بری؟!
-کجا.. میخوام برم؟
خسته و درمونده میپرسه، طوری که به راحتی متوجه میشم طرف پرسشش، خودش بوده.
درسته، اونگیج، خسته، و سردرگمه..
پس نگاهش میکنم و به تنها چیزی چنگمیزنم که حس میکنم شاید امکانش باشه که اون رو کنارم نگهداره.
-بمون، بمون هوسوک شی.. رامیون هامون کمی دیگه میرسه.. هوا سرده، نمیخوای کمی گرم بشیم؟
احمقانه بود؟ شاید..
اما باید نگهش میداشتم.
حداقل فقط امشب، و یا حتی چند ساعت..
من رهاش نمیکنم، نه تا زمانی که بفهمم اوضاعش امنه.. نمیتونم، و حتی اگر بخوام، جسمم من رو برای ترک کردنش یاری نمیکنه..
YOU ARE READING
[ SHIFT ] ↬ KookV
Fanfiction"شیفت" سلام؛ این نامه برای توئه ژنرال دایسو؛ تویی که از حالا به بعد، فقط کیم تهیونگ هستی..! ژانر: Angst/crossover/classic/future/psychological/romance کاپل اصلی: KookV کاپل فرعی: Sope