قسمت چهاردهم- پسر شکلاتیِ 3.
نگاه خستهاش همچنان به چشمای ترسو و التماس گرِ من دوخته است.
و وقتی خواهشِ توی چهرهام رو میبینه، به حرف میاد، اما شاید نه اون حرفی که انتظارش رو میکشیدم، و شاید نه با اون لحنی که انتظارش رو داشتم..
صدای اون حس لمس سردین ترین برف رو داشت، همونقدر غمگین و همونقدر سرد..-فکر نکن همه چیز رو میدونی یا میتونی طوری رفتار کنی که انگار همهی مشکلات رو زندگی کردی، هرچقدر غمگین باشی، هرچقدر که ترسیده باشی و مضطرب و سراسر از آسیب های گذشته، باز هم چیز هایی هستن که تا تجربهاشون نکنی، لمس نکنی دردشون رو و با اعماق وجودت زندگیش نکنی.. نمیتونی ادعایی از درک کردنش داشته باشی!..
اشکی از چشم هاش میریزه، برعکس لحن جدی ای که چن ثانیهی پیش باهاش کلماتی مملو از حقیقت رو به صورتم کوبید، حالا دوباره شکسته به نظر میرسید.
-با همهی اینا.. تحمل درد من رو هم به درد قلب خودت داری؟
سنگینه.. گوش شنوا بودن سنگینه.. من به چشم دیدم تحمل درد هام چه بلایی سر قلب عزیزانم آورده، من صدمه میزنم به آدما، به احساساتشون، چون میدونی من تاکسیکم بی اینکه خودم بفهمم، من متوقع ام و نمیتونم باهاش مقابله کنم.. من سراسر نقصم، اگه بخوای منو بشنوی، من توقع دارم که بمونی! و این توقع بزرگیه.. پس برو.. یا لطفا بزار که برم.. قبل از اینکه به زندگیِ توام گند بزنم و بهت درد بدم..!باید رهاش میکردم؟
حق با اون نبود؟ من به تنهایی برای یک عمر زخم هایی روی تنم داشتم که هر بار با مرورشون و دیدنِ هربارهیِ پوستِ ترمیم شده ای که رد زخم هارو در خودش بلعیده، بیشتر درد میکشیدم.
حق با اون بود؛
صادقانه گوش شنوای کسی بودن؛ گاهی درد هم داره.
و من توانش رو نداشتم..
پس باید رهاش میکردم، مگه نه؟ من یه انسانم، و وظیفه ی خودم رو در قبال همنوعم انجام دادم.. پس.. از این به بعدش به من مربوط نیست.
درسته؛
این چیزیه که عقلم حکم میکنه..
اما من هیچوقت آدم عاقلی نبودم!..پس جرات به خرج میدم، چیزی که شاید در عین حال اسمش حماقت باشه.. اما انجامش میدم.
-من اینجام، یه آدم افسرده که مثل خودت از همه چیز خستهاست اما میخواد زندگی کنه، هروز با بوی تعفن روحِ مُردهاش دلش میخواد سر به بیابون ها بزاره اما اینجا مونده، مونده تا زندگی کنه.. من شاید زندگیِ تورو زندگی نکرده باشم، شاید با کفش های تنگی که پاهات رو اذیت میکنن راه نرفته باشم اما کسی ام که خوب معنای خستگی روح رو میفهمم..
پس بمون، اینجا بمون هوسوک شی و بیا باهم یه کاسه نودل مرغِ و سبزیجاتِ داغ بخوریم، حتی اگه نخواستی صحبت کنی، انجامش نده.. فقط اینجا کنارم بمون، تنها نمون، نهوحداثل توی چهار دیواریِ کوچیک و تاریکِ ذهنِ دردمندت که مادام جرعه ای از سیاهیِ درون سایه هارو میبلعه، لطفا.. اینجا بمون!
نگاهم میکنه، متوجهی چرخیدنِ و تعلل چشم هاش در اطراف میشم.
و بعد از اون، به آرومی دست هام رو رها میکنه و بهعکس انتظارم که فکر میکرد قصد رفتن داره، برگشت و سر جاش نشست.
چند لحظهی بعد، پیرزنِ صاحب مغازه با دو کاسه نودل مرغ و سبزیجات برگشت و بعد از گذاشتنشون روی میز و دعوت ما به خوردنش، اونجارو ترک کرد.
YOU ARE READING
[ SHIFT ] ↬ KookV
Fanfiction"شیفت" سلام؛ این نامه برای توئه ژنرال دایسو؛ تویی که از حالا به بعد، فقط کیم تهیونگ هستی..! ژانر: Angst/crossover/classic/future/psychological/romance کاپل اصلی: KookV کاپل فرعی: Sope