- زمان گذشته؛ ۱۹ سال پیش.سکوت در عمارت تاریک و بزرگ پیچیده بود؛ هرچند که قدمهای آروم زن، گاهی نظم اون سکوت رو به هم میزد.
بورا به آرومی به طرف اتاق پسرش قدم برمیداشت. چهرۀ رنگ پریدهاش با خاموشی راهرو تضاد زیادی داشت و با دستای لرزونش، خنجر سرد رو به طرف جلو گرفته بود و پیش میرفت.
قبل از هرچیزی باید مطمئن میشد که پسرش به خواب رفته. بدون اغراق از اون جادوگر کوچولوی خفته میترسید و همین ترس بهش جرعت انتخاب قتل پسرش رو داده بود.
در چوبیِ اتاق انتهای راهرو رو با سر و صدای کمی باز کرد و محتاطانه داخل اتاق رو سرک کشید. هیچ صدایی شنیده نمیشد و هیچ شمعی روشن نبود.
نفسهای کوتاه و قطرات عرق روی پیشونیش از تردید توی انتخابش خبر میدادند اما بلاخره به خودش اجازۀ ورود به اتاق رو داد.
خورشید کمی پیش غروب کرده بود و به لطف پنجرۀ بزرگ، نورِ کمی مانع غرق شدن کامل اتاق توی تاریکی شده بود. جسم پسرک به خواب رفتهاش روی تخت و گوشۀ اتاق بود. بالای سرش ایستاد و بعد از نگاهی دقیق، مطمئن شد که پسر پنج سالهاش واقعا به خواب فرو رفته.
- فقط توی خواب اینقدر آروم و پاکی!
کنار تخت نشست. خنجر رو کنار گردن پسرش گذاشت و اجازه داد تیغۀ سردش با پوست پسر تماس پیدا کنه. لرزش خفیف دستهاش حالا شدید شده بودند و زن به گریه افتاده بود.
- اما این انتخاب تو نبود...
نه میتونست خودش رو سرزنش کنه و نه میتونست گناهی رو به پسرش نسبت بده. بیشک هر دو بدون ارادۀ خودشون به این نقطه از سرنوشت تاریکشون رسیده بودند. روزی بود که بورای خوشبخت با تمام
علاقهای که توی قلبش جوونه زده بود، با لورد بزرگ ازدواج کرده بود. اون روزها، بورا میدونست سالهاست که جادوی سیاه و جادوی سفید به خواست و پیمان پدرانشون، با هم یک جهت رو دنبال میکنند. پس با خیال خوش قلبش رو به لورد بزرگ، جادوگری که روحش با جادوی سیاه آمیخته شده بود، سپرد و با اون مرد ازدواج کرد. سالها توی عمارت لورد، در کنار مرد مورد علاقهاش زندگی کرد و طعم خوشبختی رو هر روز بیشتر از روز قبل میچشید. بعد از گذشت دو سال، بلاخره اولین فرزندش به دنیا اومد. پسری که درست مثل پدرش رگههایی از موهای سفید بین موهای سیاهرنگش جا خوش کرده بودند، مینهو نام گرفت و اولین کودک اون عمارت بزرگ شد.
مینهو بزرگ میشد اما نه مثل هر پسر بچۀ دیگهای! بورا دوست داشت که شاهد ذوق پسرش باشه و صدای خندههای از ته دلش رو بشنوه؛ اما خبری از این چیزها نبود. زن سعی میکرد که با آغوشش به پسر گرما بده اما هر بار مینهو با ناآرومی اون رو پس میزد. اما برخلاف بورا، رابطۀ مینهو و لورد بزرگ عادی و صمیمی پیش می¬رفت. زن به خوبی میدونست که پسرک دو رگهاش ذرهای از صفات اون رو داخل وجودش نداره و این رفتار رو به پای گرایش مینهو به جادوی سیاه می¬گذاشت. نوزادهایی که جادوی سیاه رو به ارث میبردند، معمولا با جادوگرهایی که هم نوع خودشون نبودند به خوبی خو نمی¬گرفتند و این موضوعِ عجیب بورا رو کمی دلگرم کرده بود.
زمان میگذشت و تفاوتهای مینهو بیشتر از قبل خودشون رو نشون میدادند. مینهو چهارسالش شده بود و برخلاف جادوگرهای دو رگهای مثل خودش، هنوز هم مادرش رو پس میزد و رابطۀ خوبی بین اون دو نفر شکل نگرفته بود. آیندۀ تاریک مینهو بورا رو میترسوند و نشونههایی از اون آینده، مدام مقابل چشمهای زنی که فرزند دومش رو هم باردار بود ظاهر میشدند.
یک بار پسرکش یکی از خدمتکارهای عمارت رو فقط بخاطر اینکه بهش متذکر شده بود ساعتِ "سه نیمه شب" ساعت مناسبی برای بیدار موندن نیست، طلسم کرده بود. بورا هنوز هم چهرۀ وحشت زدۀ خدمتکار رو به یاد داشت. همون شب، هرچقدر که تلاش کرده بود نتونسته بود طلسم رو باطل کنه و اگه لورد خودش رو نمیرسوند، اون خدمتکار میمرد.
بعد از اون ماجرا، همسرش ازش خواسته بود که تا زمان به دنیا اومدن فرزند دومش فقط استراحت کنه و مینهو رو به اون بسپاره.
دو ماه بعد، فرزند دومش هم به دنیا اومد. بازم موهای مشکی با رگههای سفید و پسری که فلیکس نام گرفت! اما خندههای شیرینِ پسر دوم، از همون اول ترس بورا رو کمتر کرده بود.
بورا چند ماهی رو با پسرک بامزه و خوش خندهاش سرگرم بود ولی هنوز هم ذهنش آروم نگرفته بود.
در کنار همۀ اون اتفاقات تلخ و شیرین، فاجعۀ بزرگ بلاخره خودش رو به بورا نشون داده بود. زن اخیرا متوجه شده بود که همسرش مشغول کامل کردن کتاب "ولف مون*" شوم و نحس شدست. کتابی که بعد از اتمامش، تمامی جادوگرها رو تحت سلطۀ لورد در میاورد و این به معنای پیمان شکنی و بازگشت جامعۀ جادوگرها به گذشتۀ تاریک و ناامنش بود.
پس صبح، درست بعد از خروج لورد از عمارت، پسرک چند ماههاش و اون کتاب رو از عمارت خارج کرده بود و اونها رو به برادرش که رهبر جادوگرایی مثل خودش بود، سپرد. اون مطمئن بود که برادرش میتونه از همین حالا مانع رشد جادوی سیاه توی وجود فلیکس بشه و از طرفی هم طبق پیمانشون، لورد بزرگ هیچ اقدامی رو برای پس گرفتن کتاب و پسرش نمیتونست انجام بده و حالا فقط یک چیز مونده بود؛ لیمینهو، پسر خودش که تنها وارث جایگاه پدرش بود. اگه اون پسر میمرد، لورد بزرگ در آینده نمیتونست شانسی برای خارج شدن از تعهدشون پیدا کنه.
اشکهاش رو پاک کرد؛ باید پای تصمیمش میموند و با فدا کردن جون پسرکش و بعد از اون با گرفتن جون خودش، آرامش و امنیت هر دو گروه از جادوگرهارو حفظ میکرد. اون زن باید با دستای خودش بالهای سیاهرنگ همسرش رو میبرید و همه چیز رو به روال قبل بر میگردوند.
نفسش رو توی سینهاش حبس کرد، اشکهایی که دیدش رو تار کرده بودند رو پاک کرد و بلاخره به دستهای لرزونش قدرت بریدن شاهرگ گردن پسرش رو داد اما به محض کشیدن خنجر روی پوست لطیف پسر، این گردن خودش بود که زخم شد!
- واقعا فکر کردی برای پسرم طلسم خون نمیذارم؟
با شنیدن صدای لورد جا خورد و سریعا به عقب برگشت. همسرش به چهارچوب در تکیه داده بود و با لبخند سردی بهش نگاه میکرد. از طرفی مینهو هم بیدار شده بود و سرجای خودش، روی تخت نشسته بود. زن بین نگاهِ دو جادوگری که تنها فرق بینشون سنشون بود، گیر افتاده بود.
- یکبار دیگه خنجر رو روی گلوش بکش تا مطمئن شی؛ قول میدم که هیچ دخالتی نکنم.
و سپس، لورد وارد اتاق شد و روی صندلی چوبیِ گوشۀ اتاق نشست و دست به سینه به همسرش خیره شد.
بورا انگار که از لبۀ پرتگاه سُر خورده بود و با وحشت هنوز هم به چهارچوب در خیره بود. کمی بعد، سوزش زخم روی گلوش اون رو به خودش آورد.
- میدونم بورا، تو رو درک میکنم همسر عزیزم. داری توی جهنمی که خودت ساختی میسوزی اما...
لورد از روی صندلی برخواست و با فاصلۀ کمی از همسرش ایستاد.
- اما تو زن باهوشی هستی؛ پس آروم و بدون مخالفت بیا بیرون. پسرمون هرچقدرم که از نظرت نرمال نباشه، بازم برای دیدن همچین صحنههایی زیادی سنش کمه.
بورا شوکه شده بود. وقتی که لورد دستهای یخ زدهاش رو گرفت و به دنبال خودش کشید، هیچ مقاومتی نشون نمیداد و حتی متوجۀ اتفاقی که اون رو به داخل خودش بلعیده بود، نبود! اون فقط با پاهای سست شدهاش مرد رو دنبال میکرد.
مقصد اونها به اولین طبقه از عمارت ختم شد. لورد، دست بورا رو رها کرد و خودش روی کاناپۀ کنارِ شومینه و مقابل زن نشست.
چند خدمتکار با تعجب و با نگاهی پر از سوال به اون دو نفر نگاه میکردند و توی اون لحظه حواسشون نبود که لورد بزرگ تا چه حدِ زیادی از روحیۀ کنجکاو اون¬ها بدش میاد.
مرد به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و با حرکت دستش ازش خواست که جلوتر بیاد.
دختر جوانی که فکر میکرد خطایی ازش سر زده و لورد رو عصبی کرده، مضطرب و با چهرهای رنگ پریده، چند قدم جلوتر از بقیه ایستاد.
لورد خطاب به خدمتکار سر به زیر گفت:
- وقتی یه نفر از اعضای خانواده خیانت میکنه، بعدش چه اتفاقی براش میافته؟
- اون... اون رو...
- مگه درست حرف زدن رو یاد نگرفتی؟
فریاد مرد باعث شد که اون خدمتکار توی خودش جمع شه و چند قدم عقب¬تر بایسته.
دختر به بورا که به نقطهای زل زده بود، نگاهی انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت:
- وقتی یه نفر از اعضای خانوادۀ شما مرتکب خیانت میشه... بعدش گرگهای گلۀ سرپرستِ خانواده اون رو میدرن.
لورد پاهاش رو روی هم انداخت و درحالی که به دست چپش خیره بود، گفت:
- عزیزم، هنوزم به قدری دوست دارم که نذارم فرو رفتن دندون تیز اون گرگارو توی بدنت حس کنی.
بورا با پیچیدن درد شدیدی توی قفسۀ سینهاش برای بار دیگهای به خودش اومد. دستِ چپ لورد که حالا داشت رنگ سیاهی به خودش میگرفت توجهش رو جلب کرد؛ اون داشت طلسم مرگ رو به اجرا در میآورد. زن قصد داشت که چیزی بگه اما هجوم حجم زیادی از خون به گلوش، مانعش شد.
بورا به زمین افتاد و سعی کرد که گلوش رو از خون خالی کنه اما انگار تمومی نداشت. دستش رو روی قلبش که از شدت درد زیاد داشت له میشد، فشرد و سعی کرد که با جادوی خودش برای آخرین بار در مقابل همسرش بایسته. باید ذهنش رو متمرکز میکرد و تمام درد شدیدی که متحمل شده بود رو فراموش میکرد.
صدای خندۀ لورد بلند شد. تمام خدمتکارها با ترس به زن نگاه میکردند.
- فکر کردی با این وضعت، توی عمارت خودم میتونی مرگت رو پس بزنی؟
لورد از سر جاش بلند شد و مقابل زن ایستاد. رو به خدمتکارها گفت:
- به گوش همه برسونید که لورد بزرگ امروز یه دزد رو توی عمارتش گیر انداخت! دزدی که پسر کوچکترش اربابتون و یکی از کتابهاش رو به سرقت برد و درحالی که سعی داشت پسر بزرگترش رو بکشه، از شانس بدش لورد سر رسید.
حالا که حقیقتِ پشت خشم مرد برملا شده بود، خدمتکارها شوکه شده بودند و نگاهشون به زن دردمند رنگ دیگهای گرفته بود.
بورا به گریه افتاده بود و گوشۀ لباس همسرش رو توی دستهاش میفشرد.
- پیمان رو... نشکن! نذار مینهو از پیمانمون... خارج شه... اون رو نجات بده...
مرد خودش رو عقب کشید. زیر لب و جوری که فقط خودش میشنید زمزمه کرد:
- ولی تو من رو خورد کردی!
چشم¬هاش رو از روی همسرش برداشت و حالا نگاه منجمد شدۀ پسرکی که روی بالاترین پله نشسته بود و مرگ مادرش رو تماشا میکرد، برای لورد بزرگ به راحتی قابل تشخیص بود. لبخند گرمی رو به مینهو زد و گفت:
- فکر میکردم که متوجه شدی دوست ندارم اینجا باشی.
مینهو بدون گرفتن نگاهش از مادرش گفت:
- مردن کسی که شمارو ناراحت کرده برام آزار دهنده نیست.
لورد کنار همسرش، روی دو زانو نشست و خطاب به زنی که دستش رو روی قلبش میفشرد و صورتش خونی شده بود، به آرومی گفت:
- هیچ نمیفهمیدم چرا اینقدر ازت نفرت داره. ولی فکر کنم به جوابش رسیدم...
سپس لورد مکالمهاش رو زمزمهوار ادامه داد و هیچکس متوجۀ حرفهایی که بورا توی آخرین لحظات زندگیش میشنید، نشد.
مرد نگاهی کوتاه به پسرش انداخت و این بار با صدای بلندی ادامه داد:
- جادوگر اصیلی که این روزها به دیدنش عادت دارم، روی پلهها نشسته و داره از مرگت لذت میبره! من نمیتونم پیمان رو بشکنم اما برای پسرم مانعی ایجاد نمیکنم. گفتنش جرعت میخواد ولی... اگه همین الان بمیرمم برای آیندۀ اینجا مشکلی پیش نمیاد.
کلمات آخرش همراه بودن با افتادن صورت زن روی زمین. نفسهای بورا به شماره افتاده بودن و کسی حاضر نبود ذرهای دلسوزی براش خرج کنه.
- فکر کردین به همین... راحتیه؟
لبخند بیجونی روی لبهای خونین بورا نقش بست.
- پسرم رو... نشد که نفرین... نفرین نکنم! تا آخرش که نمیشه... قلبش با دیدن مرگِ کسی به درد نیاد...
و سپس، زندگی از لابهلای پلکهای بیجون بورا جا خالی کرد تا برای ابد تاریکی چشم¬هاش رو در بر بگیره.
فقط چند ثانیه سکوت بود و بعد، لورد جسم بیجون همسرش رو به آغوش گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد.
با باز شدن در، سرمای شدیدی به داخل عمارت حملهور شد و منظرۀ برفی و خاموش بیرون، مثل همیشه خودش رو به رخ اهالی داخل ساختمون تاریک که با شمع و چراغهای کوچک کمی روشن بود، کشید.
لورد بزرگ، از عمارت خارج شده بود و انگار منتظر چیزی جلوی در ایستاده بود؛ چیزی که تمام خدمتکارها از اون به خوبی با خبر بودند و برای ندیدنش هر کدوم به جایی پناه بردند.
کمی بعد، شش گرگ سیاه رنگ از گرگهای گلۀ بزرگ لورد مقابلش حاضر شدند.
مرد، به صورت خونی و رنگپریدۀ همسرش با دقت خیره شد. قوانین این سمت از دنیای جادوگرها همیشه خالی از هر کوتاهی و رحمی بودند.
به آرومی جسم بورا روی زمین پوشیده از برف گذاشت و چند قدم فاصله گرفت.
به محض جداییش از زن، گرگها به طرفش حملهور شدن و طبق غریزشون، شروع به تکهتکه کردن زنی که به لورد و صاحبشون خیانت کرده بود، کردند.
صدای فرو رفتن دندونهای تیزشون توی گوشت زن، حیاط عمارت رو در بر گرفته بود. بعد از چند دقیقه، از جسد بورا، چیزی قابل تشخیص نبود.
اشک از چشمای لورد که تمام مدت به منظرۀ مقابلش چشم دوخته بود جاری شده بود و دلش میخواست به داخل عمارت برگرده و در رو برای همیشه پشت سرش ببنده.
- بابا...
صدای مینهو بود. لورد با عجله به طرفش برگشت اما انگار که اون پسر مدت زیادی رو بی سر و صدا اونجا ایستاده بوده.
- برگرد به اتاقت مینهو، برای امروز کافیه.
پسر چند قدم جلوتر رفت.
- چرا ناراحتی؟ مامان فقط یه ابله بود.
- یه ابله یا هرچیزی که بود؛ یه زمانی بود! تموم شد پسر.
لورد، چند قدم جلوتر رفت؛ به طرف پسرش خم شد و دستش رو روی شونۀ کوچیکش گذاشت.
- اما هنوز یه نفر هست؛ فلیکس! برش گردون به اینجا، زادگاهش. فقط اینجا اون رو همونطوری که هست قبول میکنن.
مینهو بغض کرد. انگار تازه حواسش سر جاش اومده بود.
- برادر کوچولوم حتما خیلی اذیت میشه... من از اون مادر متنفرم!
أنت تقرأ
Black Wolf
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝐬: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠, 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐢𝐧, 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐇𝐨𝐫𝐫𝐨𝐫, 𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐃𝐚𝐰𝐧 پیمان بین جادوگرها، به دست چان و مینهو شکسته بود و حالا مینهو باید بازنویسی کتاب مون وولف رو با...