Part 5

363 67 5
                                    


عمارت خالی شده بود و مینهو هنوز کنار شومینه نشسته بود و به قلم سرخ‌داری که ساعتی پیش خریده بود، زل زده بود. شاید توی اون لحظه داشت مهم‌ترین تصمیم‌هارو می‌گرفت و یا شاید هم داشت خودش رو برای نتیجه‌ی تصمیمی که از قبل گرفته بود، آماده می‌کرد.
- جنابِ لورد، از یکی اتاقای طبقه‌ی سوم سر و صدای زیادی میاد. خواستم بررسی کنم اما در قفل بود...
مینهو بی‌توجه به دخترِ جوان خدمتکار، از سرجاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و در همون حال، خطاب به اون گفت:
- تا چند ساعت حواست رو جمع کن که هیچکس توی طبقه‌ی سوم تردد نداشته باشه. حتی اگه کسی داشت می‌مرد، منتظر بمونین تا خودم برگردم. در غیر این صورت من مسئولیت چیزی رو قبول نمی‌کنم.
با نزدیک شدن به سومین طبقه، مینهو هم شاهد اون سر و صدا بود. انگار که چیزی به در ضربه می‌زد و گاهی هم ناخن‌هاش روی در می‌کشید. حتی صدای قهقه‌ی زنی هم به گوش می‌رسید و در اون بین، صدای سُم‌های یک حیوان مجموعه‌ی صداهای ناشناخته‌ای که توی اتاق بود رو کامل کنه.
مینهو پشت در ایستاد؛ حالا بهتر می‌‌تونست متوجه شلوغی اون اتاق بشه. لورد جوان، به قلم توی دستش نگاهی انداخت و بعد، با فشار کمی در رو باز کرد.
تمام موجوداتی که داخل اتاق بودن به طرف مرد جوان برگشتند و بهش خیره شدند؛ این سنگین‌ترین نگاه توی تمام عمرش بود. یک زن با ظاهری آشفته و صورتی به خون نشسته، یک گاو سیاه با چشم‌های قرمز، یک میمون که روی میز نشسته بود، خفاش‌هایی که به سقف آویزون شده بودند و همچنین ماری که داشت به دور پای مینهو می‌پیچید فقط بخشی از عجایبی بودن که توی اون اتاق جا شده بودند.
اما مینهو، بی‌توجه به منظره‌ی مقابلش، وارد اتاق شد و در رو پشت سر خودش بست. همهمه باز هم شروع شده بود و حالا تموم اون موجودات عجیب توجهشون به اون جلب شده بود اما لورد اعتنایی نمی‌کرد و فقط به دنبال یک چیز بود؛ کتابِ ولف مون که بازنویسیش رو شروع کرده بود! تمام اون موجودات فقط نفرین‌های زنده‌* بودن که از دل اون کتاب خارج شده بودند.
در بین راه، چشم مینهو به گرگ بزرگ و سیاهی افتاد که گوشه‌ای با حالت آماده برای حمله نشسته بود.
- تو باید نفرینِ زنده‌ی پدرم باشی و احتمالا توی همون شبی که مادرم مرد به وجود اومدی! تو جیسونگ رو ترسوندی؟
و بعد مینهو چشمش به کتاب باز شده‌ی روی میز افتاد و خودش رو به اون رسوند.
- نمی‌دونستم اگه روی جلد یه کتاب عادی بنویسم ولف مون و یک سری رمز رو زیرش یادداشت کنم، تبدیل می¬شه به شوم‌ترین کتابِ جادوی تاریخ.
و بعد، خم شد و ماری که به دور پاش پیچیده بود رو به آرومی جدا کرد و به دست گرفت.
- تو نفرینِ کی هستی؟
مار خودش رو روی میز رها کرد.
مینهو، صندلی‌ای که پشت میز بود رو کنار کشید و پشتش نشست. انگار نه انگار که در بین جمعیتی از عجیب‌ترین و ترسناک‌ترین موجودات بود.
با قلم سرخ‌دار روی صفحه‌ای از کتاب مقابلش، شروع به کشیدن علامت‌ها و خطوط خاصی کرد و چیزهای نامعلومی که فقط خودش ازشون سر در می¬اورد رو می‌نوشت. سه صفحه از کتاب به همون روال پر شد و لورد باید صفحه‌ی چهارم رو هم پر می‌کرد که متوجه چیزی عجیب شد. سرش رو بالا گرفت و به اطرافش نگاهی انداخت؛ اتاق خالی شده بود! دوباره به کتاب زیر دستش نگاهی انداخت اما این‌بار چهارمین صفحه هم پر از طلسم شده بود و صفحات بعدی هم که تا چند دقیقه‌ی پیش خالی بودند، پر از نوشته‌ و اشکال عجیب شده بودند. حدود سی صفحه از کتاب رو ورق زد تا به آخرین صفحه‌ی نوشته دار رسید. "پایانِ فصلِ اولِ مون ولف؛ پایانِ هرج و مرج." و زیرش با خطی ریزتر نوشته شده بود "شروعِ فصلِ دومِ مون‌ ولف؛ شروعِ یک شب با قاتلِ ماه."
****

Black Wolfحيث تعيش القصص. اكتشف الآن