Part 7

303 55 4
                                    

خورشید غروب کرده بود و مثل همیشه، نوبت خودنمایی شمع‌های کوچک و بزرگ در تمام نقاط عمارت بود و چان با کمک گرفتن از نور اونا، روی کاغذ‌های زیرِ دستش مشغول نوشتن توضیحاتی بود. اون مرد در طول روز به کارای زیادی سرگرم می‌شد. آموزش مهارت‌هایی مثل توانایی‌های خودش و سایر جادوگرها، یکی از اون‌ کارها بود؛ هرچند که آموزشِ اون محدود به یسری نوشته و بعد رسوندنشون به دست جادوگرهای تعلیم‌ دهنده بود. سال‌های گذشته اون برای این‌کار تنها نبود! به خوبی به یاد داشت که همیشه در کنار چانگبین و پدرش این ‌کار رو انجام می‌داد. اون پدر و پسر کتاب‌های زیادی از آموزش‌های پیشگویی بین مردم پخش کرده بودن؛ هرچند که هنوز جادوگری نتونسته بود مثل پدر چانگبین به اون علم تا حد زیادی متسلط شه. اما چانگبین؟ اون هیچوقت علاقه‌ای به یادگرفتنش نداشت و بعد از مرگ پدرش هم دیگه از اون خانواده کسی پیشگو نبود.
با به صدا در اومدنِ درب اتاق، چان از افکاری که حین نوشتن به سراغش اومده بودن بیرون کشیده شد. از سرجاش بلند شد و با قدم‌های بلندی خودش رو به در رسوند. بعد از بازکردنش، فلیکس رو دید که دو ماگ سفالی رو توی دست‌هاش جا داده بود و با لبخندِ روشنی بهش خیره شده بود.
فلیکس یکی از دست‌هاش رو جلو آورد و ماگ رو
رو به ‌روی چان گرفت.
- هیونگ، فقط فکر می‌کردم شاید دمنوش شیرین بیان لازم داشته باشین.
چان ماگ رو از دست فلیکس گرفت و با نزدیک کردن اون به صورتش، بوییدش و با لبخند عمیقی از فلیکس تشکر کرد. انگار فلیکس فقط برای تحویل دادن اون دمنوش اومده بود چون بعدش برگشت تا به سمت اتاقش راه بی¬افته؛ هرچند که چان با صدا زدنش مانعش شد.
- فلیکس؟ نمی‌خوای بیای پیشم؟
- مزاحمتون...
حرفش با خالی شدن چارچوب درِ بازِ اتاق، نصفه باقی موند. با قدم‌های آرومی وارد اتاقِ گرمِ هیونگش شد. اتاقِ بزرگی بود؛ پنجره‌های بلند، لوازم چوبی و خوش‌ساخت، میز کار بزرگی که پر بود از ورقه‌های کاغذ و تخت‌خوابی که کم‌مصرف‌ترین بخش اون اتاق بود.
چان پشت میز نشست و ماگ رو گوشه‌ای قرار داد. اما فلیکس، دوست داشت که منظره‌ی برفی بیرون که با مشعل¬ها روشن شده بود و گرگ‌های سفید رنگی که توی محوطه‌ی حیاط آزاد بودن رو نگاه کنه؛ پس پشت پنجره ایستاد.
- اونا واقعا زیبان.
چان می‌‌دونست که فلیکس داره راجع به گرگ‌های بیرون حرف می‌زنه. یادآوری اینکه یک‌بار نزدیک بود یکی از اونا به فلیکس آسیب بزنه، ناراحتش می‌کرد ولی فلیکس هنوز از اون موجودات سفید رنگ خوشش میومد و دوست داشت که لمسشون کنه، هرچند که این شدنی نبود؛ اکثر گرگ‌های اون گله باهاش سازگار نبودن و این برمی‌گشت به ماهیت فلیکس.
- هنوزم دمنوش می‌خوری؟
چان سعی کرد با پرسیدن این سوال حواس فلیکس رو پرت کنه؛ چون حدس می‌زد پسرک ذهنش درگیر مرور اتفاقات گذشته باشه.
فلیکس نگاهش رو از منظرۀ بیرون گرفت و رو به مرد بزرگ‌تر گفت:
- بله؛ اینجوری بهتر می‌تونم تمرکز کنم.
اون پسر اغلب ذهن متمرکز و آرومی نداشت. اضطراب، بی‌قراری و کابوس‌های زیاد توی بازه‌های زمانی مختلف به سراغش می¬اومدن. این شرایط با اینکه تکرار می‌شد اما هربار چان رو نگران می‌کرد؛ به ویژه الان که با نگاهِ نگرانش به پسر نوزده‌ساله خیره شده بود.
فلیکس بلاخره روی یکی از صندلی‌های چوبی که در طرف دیگه‌ای از میز بود، نشست. اون مشغول نوشیدن دمنوشش بود اما چان هنوز ازش چشم برنداشته بود.
- ناآرومی تنها چیزیه که حسش می‌کنی؟
پسرک جرعه‌ی دیگری از محتویات داخل ماگ نوشید و گفت:
- گاهی وقتا حس می‌کنم خونِ توی رگام به جوشش درمیاد و انگار یه احساس غریبگی با بدن خودم دارم.
فلیکس تک‌خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- تمام دیشب توی خوابم چانگبین هیونگ داشت باهام دعوا می‌کرد. صبح که بیدار شدم بدنم گزگز می‌کرد ولی بعد از اینکه یه دوش گرفتم حالم بهتر شد.
اون داشت از مشکلاتش می‌گفت ولی هنوزم روی لباش لبخند بود.
چان کاغذهای زیر دستش رو مرتب کرد و با لحن گرمی گفت:
- می‌تونم شنونده‌ی تمام چیزایی باشم که تجربه می‌کنی؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت. تمام چیزایی که تجربه می‌کرد؟ ولی چیزایی بودن که برای هیونگش خوش‌آیند نبودن؛ مثل رابطه‌ای که درگیرش بود.
- البته هیونگ.
فلیکس با همون لبخند و خیره به چشم‌های چان این رو گفته بود؛ جوری که اون مرد ذره‌ای متوجه دلسردیش نشد.
- تو می‌دونی هیونگت شبا بی‌خوابه پس وقتی کابوس دیدی فقط کافیه که بیای اینجا.
صورت فلیکس در هم رفت.
- هیونگ تو هنوزم تصمیم نگرفتی یکم زندگی کنی؟ اونقدر درگیر کارای مختلفی که خواب و خوراکت یادت میره و حتی الانم اون دمنوش سرد شد!
چان فقط خندید و بعد، تمام دمنوش رو یک ‌نفس خورد. اون مرد تقریبا همه چیز رو تحت کنترل داشت ولی نوبت خودش که می‌شد،‌ اهمیتی نمی‌داد؛ این رو همه راجع به چان می‌دونستن.
- بهم کمک کن فلیکس.
فلیکس سرش رو جلو اورد و منتظر ادامه‌ی حرف مرد موند. به خیالش هیونگش بلاخره قصد داشت کمی از نگرانی‌هاش رو باهاش درمیون بذاره.
- این کاغذارو بر اساس شماره‌ی پایینشون مرتب کن.
خب؛ فلیکس اشتباه می‌کرد! پس از سرجاش بلند شد تا کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام بده.
دقایقی رو در کنار هیونگش مشغول شد. اون زیرلب شماره‌ی روی کاغذهارو می‌خوند و حسابی سرگرم شده بود.
- ۸۷، ۸۸، ۸۹ و...
فلیکس مشغول جستجوی سایر کاغذهای روی میز شد تا شماره‌ی مورد نظرش رو پیدا کنه. اما نبود. پس باید از چان می‌پرسید.
- هیونگ صفحۀ ۹۰ نیست!
- آ... فکر کنم اون پیش منه.
و بعدش چان کاغذهای زیر دستش رو به فلیکس داد تا خودش بررسیشون کنه. درست می‌گفت؛ کاغذی که شماره‌ی ۹۰ پایینش درج شده بود بین همونا بود. پس اون رو برداشت و بقیشون رو به طرف هیونگش گرفت. چان کاغذهارو از دست فلیکس کشید اما لبه‌ی تیز کاغذ به انگشت اشاره‌ی پسر کشیده شد و چان احتمال داد که دست پسر زخم شده باشه. پس دست فلیکس رو گرفت و بررسیش کرد. زخم نبود اما روی انگشت اشاره‌ی چان زخم کوچکی جا باز کرده بود. چان مطمئن بود که دستش با لبه‌ی کاغذا برخورد نکرده و حتی اون زخم هم تازه بود و سوزش کمی داشت.
- مثل اینکه دست خودت زخم شده هیونگ...
چان دستش رو عقب کشید و زیر میز، روی پاهاش گذاشت.
- آره... احتمالا حواسم نبوده و این اتفاق افتاده... چیزی نیست.
دستپاچه شده بود. فقط امیدوار بود چیزی که احتمالش رو می‌داد نباشه و زخم روی دستش حین حواس ‌پرتیش به وجود اومده باشه.
****

مینهو، ساعت‌ها بود که روی تختش دراز کشیده بود. چشم‌هاش رو بسته بود اما بیدار بود. سردرد شدیدی داشت که احتمال می‌داد بخاطر کم‌خوابی اخیرش باشه؛ سردردی که با گذشت هر ساعت شدیدتر می‌شد و می‌تونست به خوبی کلافش کنه. از طرفی افکار آشفته‌اش رهاش نمی‌کردن و قدرت هرکاری رو ازش گرفته بودن؛ مینهو این افکار رو به فصل جدید کتاب مدیون بود.
"روکی بیا اینجا"
مینهو با دقت اطرافش رو نگاه کرد. جیسونگ اونجا نبود پس این صدای ضعیف از کجا بود؟ بلند شد و درِ اتاقش رو باز کرد؛ اون حتی توی راهرو هم نبود و تا به حال پیش نیومده بود که از طبقه‌ی بالاتر صدایی به پایین برسه.
"جیسونگ اون رو از من دورش کن."
حالا صدای هیونجین! می‌دونست که اون دو برادر پیش همن اما دلیل شنیدن صداهاشون رو نه نمی¬دونست.
سردردش اوج گرفته بود. در اتاق رو بست و دوباره روی تخت نشست. اون صدای پچ‌پچ‌های ضعیفی رو هم می‌شنید.
"دست بجنبون، باید شام رو سریع‌تر آماده کنیم."
صدای خدمتکارهای عمارتش رو می‌شنید؛ اون تقریبا صدای تمام ساکنین عمارت رو می‌شنید و تمام این صداها از داخل سرِ خودش نشأت می‌گرفتن. مینهو دست‌هاش رو روی شقیقه‌هاش فشرد. اون صداهای ضعیف رو درک نمی‌کرد.
"مثل اینکه دست خودت زخم شده هیونگ"
این صدارو نمی‌شناخت اما عجیب‌تر از همه بود؛ حس خاصی رو به مینهو می‌داد و حالا حالش بدتر شده بود. چرا اون صداها رو می‌شنید؟ کمی فکر کافی بود تا مینهو بلاخره متوجه بشه؛ ‌ولف-مون! سرچشمه‌ی شنیدن این صداهای عجیب که حالا توانایی جدیدی برای مینهو محسوب می‌شد، اون کتاب بود. انگار این ویژگی داشت مینهو رو برای تکمیل فصل سوم کتاب صدا می‌زد؛ فصلی که مینهو رو دلسرد کرده بود.
- پس این یعنی من می‌تونم صدای بقیه رو هرجا که باشن بشنوم؟
مینهو به تصویر خودش که توی آیینه‌ی مقابلِ تخت منعکس شده بود، خیره شد. توی چهره‌اش فقط تردید بود و حس عجیبی که آخرین صدا بهش منتقل کرده بود.
لورد، سریعا از سرجاش بلند شد و از اتاق خارج شد. طولی نکشید که به طبقه‌ی همکف رسید.
- کسی اینجاست؟
کمی بعد، یک خدمتکار خودش رو به اونجا رسوند و درحالی که برای ادای احترام کمرش رو خم کرده بود گفت:
- امری داشتید ارباب؟
- یه نفر رو بفرست تا سریعا آقای کانگ رو بیاره اینجا.
- کدوم...
- همون‌که با پدرم رابطه‌ی نزدیکی داشت. بهتره وقت رو تلف نکنی!
خدمتکار به سرعت به طرفی راهی شد و مینهو که حالا سردردش آروم گرفته بود، ترجیح داد که همونجا منتظر بمونه. پس شروع به قدم زدن کرد. هیجان زیادی توی رگ‌هاش جاری شده بود. بعد از نیم‌ساعت، در ورودی عمارت رو باز کرد. هوا سرد بود و تاریک. چند قدم جلوتر رفت و بعد از پایین رفتن از چند پله، رو به جونگین که مشغول حمل چیزهای نامعلومی بود، گفت:
- وقتی که آقای کانگ به اینجا رسید به قبرستون هدایتش کن، من اونجا منتظرشم.
چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که با صدای جونگین متوقف شد.
- ارباب همینجوری دارید به قبرستون می‌رین؟ نمی‌خواید لباس گرم‌تری بپوشید یا چراغ دستی با خودتون ببرید؟
- نه... نه، لازم نیست. فقط به آقای کانگ بگو هرچیزی که بنظرش لازمه رو بیاره؛ تنها و بدون همراه.
و بعد مینهو با سرعت زیادی از حیاط عمارت خارج شد و به طرف قبرستون راهی شد. تمام اون مسیر رو با حواس پرتی طی می‌کرد. شاید نباید همونجوری تنهایی و بدون هیچ وسیله‌ای به طرف قبرستون راه می‌افتاد!

Black Wolfحيث تعيش القصص. اكتشف الآن