Part 3-4

415 73 6
                                    

فلش بک؛ ۱۰ سال پیش.

نیمه شب بود و جیسونگ درحالی که گوشه‌ای از اتاقِ مینهو نشسته بود، با بی‌طاقتی ناخن‌های دستش رو می‌جوید و داشت تمام تلاشش رو بکار می‌برد تا جلوی گریه‌اش رو بگیره.
- فردا صبح اگه لورد برگرده و هیونجین اینجا نباشه، من رو از عمارت بیرون می‌کنه.
جیسونگ برخلاف تلاش‌هاش، حالا به گریه افتاده بود.
- ما به اون قول دادیم از دستوراتش سرپیچی نکنیم و حالا...
- و حالا برادر ابلهت زد زیرش. چون هیونجین هیچ اهمیتی به قوانین اینجا نمیده و نمی‌دونم چی توی اون سرش می‌گذره که به احمقانه‌ترین شکل، هربار می‌زنه زیر تمام اصولی که باید بهشون پایبند باشه.
جیسونگ دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و بلافاصله بین گریه‌هاش و بریده بریده گفت:
- این‌بار فرق داشت... مینهو، اون بهم گفته بود حتما برمی‌گرده.
مینهو به میزی که روبه‌روی جیسونگ بود، تکیه داد. کلافه شده بود و هیچ راهی رو سراغ نداشت که به واسطش خودش رو از اون دردسر خلاص کنه. پدرش همه چیز رو با اطمینان بهش سپرده بود اما حالا سر به‌ هوا بودن هیونجین داشت اوضاع رو خراب می‌کرد.
با رسیدن فکری به ذهنش، جلو رفت و شونه‌های جیسونگ رو محکم گرفت.
- فقط بهم بگو برادرت کجا می‌تونه رفته باشه.
جیسونگ اشک‌هاش رو با پشت دستش پاک کرد. حدود یک دقیقه به نقطه‌ای کنارش خیره شده بود و ترجیح می‌داد که به چشم‌های مینهو نگاه نکنه تا بیشتر از اون خجالت‌زده نشه.
- زود باش جی!
- فکر کنم...
جیسونگ نگاهش رو به مینهو داد. هیجان، از چشم‌هاش پیدا بود.
- فکر کنم فهمیدم... مطمئن نیستم اما... مینهو پدرم... اون رو دیدم... یعنی درواقع چند روز پیش که جلوی در عمارت منتظر هیونجین بودم، یه‌ نفر بهم خیره شده بود و من مطمئنم اون پدرم بود.
مینهو سرش رو پایین انداخته بود و چشم‌هاش رو روی هم می‌فشرد. اوضاع بدتر از این نمی‌تونست بشه.
- پس بیا با هم بریم و دنبال جسد برادرناتنیت بگردیم.
رک بودن مینهو، حال جیسونگ رو بدتر کرده بود و اون حالا با دست‌هایی که به لرزه افتاده بودند مینهو رو دنبال می‌کرد تا مخفیانه و بدون اینکه خدمتکاری متوجه اون‌ها بشه، از عمارت خارج بشن.
ریسک بزرگی در انتظار هر دوشون بود اما حالا که پای پدر جیسونگ وسط کشیده شده بود، باید هر چه سریع‌تر تمام مکان¬هایی که به ذهنشون می‌رسید رو می‌گشتن.
هان جیسونگ کسی بود که به واسطۀ مادرش، با هوانگ هیونجین نسبت خونی داشت و برخلاف انتظار همه، رابطۀ خوبی رو با برادر ناتنیش داشت. داستان زندگی توی عمارت لورد، برای اون دو برادر از جایی شروع شد که هوانگ هیونجینِ یتیم، ناپدریِ خودش رو به جرم شکستن پیمان با لورد بزرگ لو داده بود. به هر حال، خیلی از افرادی که جای اون بودن دوست نداشتن که جای پدرشون با آدم دیگه‌ای پر شه؛ هرچند که مادر هیونجین سه سال بعد از تولد جیسونگ بخاطر یه بیماری جون خودش رو از دست داده بود. مدتی بعد هیونجین برای آزادی خودش بهونۀ خوبی پیدا کرده بود. لورد با پی بردن به موضوعِ خیانت، پدر جیسونگ رو بعد از سوزوندن دست‌هاش، به جایی دور تبعید کرد و با تصمیمی غیر منتظره، هم جیسونگ و هم هیونجین رو پیش خودش نگه داشت. برخلاف انتظار همه، اون دو پسر زندگی فقیرانه‌ای رو به عنوان دو برده توی عمارت نداشتن و همه معتقد بودن که لورد داره اون‌ها رو مثل پسرِ خودش بزرگ می‌کنه.
- خونتون اینجاست؟
با صدای مینهو، جیسونگ از افکار آشفتش بیرون کشیده شد. نگاهی به ساختمون بزرگ انداخت.
- نه، ببین خونۀ ما اون سمت بود، درست همون...
مکث جیسونگ، توجه پسر بزرگ‌تر رو جلب کرد.
مینهو به چشم‌های درشت جیسونگ خیره شد و بجز روشناییِ نارنجی رنگی که داخلشون منعکس شده بود، دیگه چیزی نمی¬دید. با دنبال کردن ردِ نگاهش، چشمش به خونه‌ای افتاد که آتش از پنجره‌هاش زبونه می‌کشید.
- هی... هیون...
جیسونگ این رو گفت و دستش رو روی دهانش گذاشت. قطرات درشک اشک‌هاش از گونه‌هاش یکی پس از دیگری سر می‌خوردن.
بعد از چند دقیقه متوجه شد که مینهو کنارش نیست و داره به سمت خونه می‌دوئه. اما جیسونگ توان دویدن نداشت و فقط به آرومی به طرف خونه می‌رفت؛ هرچند که کمی بعد، همون کار رو هم رها کرد و روی زمین نشست و فقط با صدای بلند گریه‌هاش رو ادامه داد.
اما در طرف دیگه، مینهو در تلاش بود که با باز کردن در وارد خونه شه. صدای ضعیفی رو می‌شنید و حدس می‌زد که متعلق به هیونجین باشه.
- لعنت بهت هوانگ هیونجین!
حرارت آتش، اطراف خونه زیاد بود اما باید پسر رو هر چه زودتر از اونجا بیرون می‌کشید.
بعد از اینکه موفق شد درِ کهنه رو باز کنه، هنوز یه قدم به جلو برنداشته بود که دستی رو شونش قرار گرفت و اون رو به عقب کشید.
- تو به چه حقی اومدی اینجا!
مینهو بلافاصله برگشت و مشتی توی صورت مرد کوبید. شناسایی چهرۀ آشناش سخت نبود؛ اون واقعا پدر جیسونگ بود.
بی توجه به صدای ضعیف هیونجین، چند قدم به طرف مرد جلوتر رفت.
- ممنونم که باعث شدید بعدا دنبالتون نگردم آقای هان. هیچ چیز نمی‌تونه فرارتون از تبعید رو توجیه کنه به جز نادیده گرفته شدنِ حکم پدرم از طرف شما، اون هم برای بار دوم.
مرد که متوجه هویت پسر مقابلش شده بود، ترسیده چند قدم عقب‌تر رفت.
دست‌های مینهو داشتن رو به سیاهی می‌رفتن و این ترس مرد رو تشدید می‌کرد.
- لیاقت هیونجین چیزی بیشتر از این بود.
مرد این رو گفت و به قصد فرار به طرفی دوید. هنوز زیاد دور نشده بود که هجوم حجم زیادی از خون به گلوش اون رو وادار به متوقف شدن و تخلیه خون از دهانش کرد. مرد هیچ نمی‌فهمید چرا بدنش توی حرارت می‌سوخت و خیس از عرق شده بود اما اون رو بی‌ربط به پسرِ لورد نمی‌دونست. پس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. تنها تصویری که دید، چهرۀ مینهو بود که با جدیت به اون نگاه می‌کرد و این آخرین تصویر زندگی آقای هان بود چون درست کمی بعدش، خون زیادی از دهان، گوش‌ها و بینی‌اش جاری شد و بعد از چند دقیقه افتادنش روی زمین، مرگش رو برای مینهو تایید کرد.
هنوز صدای هیونجین شنیده می‌شد. مینهو بلاخره وارد خونه شد. خوشبختانه راهرو زیاد درگیر آتش‌سوزی نشده بود.
- هیونجینِ احمق!
مینهو بلند فریاد زد و بعدش، صدای هیونجین بالاتر رفت؛ انگار که از کسی کمک می‌خواست.
بخش زیادی از خونه درگیر آتش¬سوزی شده بود و با هر قدمی ک مینهو به جلوتر برمی¬داشت، هم حرارت بیشتر می‌شد و هم صدای هیونجین واضح‌تر شنیده می‌شد.
انگار که هیونجین توی همکف خونه بود و صدا از سمت چپ مینهو، یعنی کنار راه‌پله منشأ می‌گرفت که اتفاقا خیلی هم درگیر آتش نبود!
- پسرۀ احمق. اگه اونجا باشی با دستای خودم
  خفه¬ات می‌کنم.
مینهو این¬رو گفت و با احتیاط خودش رو به کنار راه‌پله رسوند‌. درست حدس زده بود؛ هیونجین همونجا بود پس چرا تمام مدت تلاش نکرده بود از خونه بیرون بزنه و خودش رو نجات بده؟
با کمتر شدن فاصله، مینهو متوجه آسیب دیدگی هیونجین شد. پسر دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفته بود و صدای جیغ و گریه‌هاش باهم ترکیبی آزار دهنده ساخته بودند.
پسر بزرگ‌تر، کنارش نشست و دست‌هاش رو گرفت تا اونارو از جلوی صورتش کنار بزنه، اما هیونجین ترسید و بیشتر توی خودش جمع شد.
- منم هیونجین... دستات رو کنار بکش و بیا هر چه سریع¬تر از اینجا بریم.
هیونجین، بعد از اینکه متوجه شد مینهو برای نجاتش به اونجا اومده، دست‌هاش رو از مقابل صورتش برداشت. خوشبختانه مینهو به منظره¬ی مقابلش هیچ واکنشی نشون نداد وگرنه گریه‌های هیونجین گوش‌هاش رو بیشتر از قبل به درد می‌آوردند. صورت هیونجین سوخته بود! انگار که قبل از شروع آتش سوزی، پدر جیسونگ این بلا رو سرش آورده بود و بعدش هم خونه رو به آتش کشیده بود.
- گریه نکن هیونجین وگرنه اوضاعت بدتر میشه.
مینهو با ملاحظه¬ی زیادی این رو گفت و بعد دست پسرک دردمند رو گرفت و اون رو به دنبال خودش از خونه خارج کرد.
صدای گریه هیونجین اعصاب مینهو رو خورد کرده بود و مانع تمرکزش شده بود.
- لعنتی! فقط خفه شو تا یه فکری به حالت کنم.
با یادآوری جیسونگ که هنوز هم اونجا نبود به سمتی که ازش اومده بود رفت و هیونجین رو هم به دنبال خودش کشید.
جیسونگ، هنوز هم همونجا روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. اون¬ها نباید بیشتر از این جلب توجه می‌کردن و باید هرچه سریع‌تر از اونجا دور می‌شدن؛ به هر حال  از اولش هم قرار بود پدر مینهو چیزی نفهمه، حتی با وجود آسیبی که هیونجین دیده بود! پس سریعا خودش رو به جیسونگ رسوند. 
پسر یازده ساله برخلاف مینهو بعد از دیدن صورت برادرش نتونست عکس العمل خوبی نشون بده و با چشم‌های متورمش صورت سوختۀ برادرش رو برانداز کرد و بعدش، صدای گریۀ هر دو بالا گرفت.
- شما دوتا... تمومش کنین!
هیچ‌کدوم به مینهو توجهی نکردن و با در آغوش گرفتن همدیگه، به گریه‌هاشون ادامه دادن.
- گفتم تمومش کنین و خفه شین وگرنه خودم انجامش میدم.
- کار پدرم بود؟
مینهو به جیسونگ نگاهی انداخت. نمی‌تونست حدس بزنه بعد از فهمیدن بلایی که سر پدرش آورده چه عکس العملی نشون میده.
- آره، بخاطر همین کشتمش.
حالا جیسونگ یک دلیل دیگه هم برای گریه‌های شدیدش پیدا کرده بود و مینهو نمی‌دونست که بخاطر مرگ پدرشه یا بلایی که اون مرد سر هیونجین آورده.
مینهو با لحن کلافه¬ای گفت:
- فقط بیاین از اینجا بریم؛ می‌تونم صورت هیونجین رو درست کنم... یعنی یه ¬نفر هست که می‌تونه همین امشب انجامش بده.
و بعدش جلوتر از اون دو پسر راه افتاد.
حدود یک ساعت هر سه پسر، توی تاریکیِ شب داشتن دنبال خونۀ شخص مورد نظر مینهو می‌گشتن.
هیونجین هنوز هم گریه می‌کرد و مینهو با وجود کلافگیش بهش حق می‌داد. سوختگی صورتش سطحی بود اما اون بی‌شک داشت سوزش وحشتناکی رو تحمل می‌کرد.
- آقای کیم! خونش همینجاست.
مینهو این رو گفت و از پله‌های جلوی خونه¬ای که بهش اشاره کرده بود بالا رفت. دستگیره آهنی رو چند بار به در خونه کوبید. یک دقیقه گذشت و کسی در رو باز نکرد.
مینهو پشت سرش رو نگاه کرد. جیسونگ و هیونجین هر دو با اضطراب به اون خیره بودند.
دوباره دستگیره رو با شدت بیشتری به در کوبید و تا زمانی که صدای صاحب خونه به گوشش نرسید، دست از این‌کار برنداشت.
- چه خبره این وقت شب!
بلاخره در باز شد و چهرۀ خواب آلود آقای کیم درحالی که سعی داشت عینکش رو روی چشم‌هاش بذاره، در مقابل دید هر سه پسر قرار گرفت.
مرد مسن، به سر تا پای مینهو نگاهی انداخت و بعد از اینکه متوجه شد چه کسی مقابلش ایستاده، یکه خورد.
- ارباب... ارباب‌زاده؟ این وقت شب...
- بله، این وقت شب اینجاییم! می‌تونیم بیایم داخل؟
مرد با تردید از مقابل در کنار رفت و به مینهو اجازۀ ورود داد.
پسر بزرگ¬تر بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، حین وارد شدن به خونه گفت:
- شما دوتا می‌خواین تا فردا صبح همونجا بمونین؟
بعد از وارد شدن دو برادر، اقای کیم در رو پشت سرشون بست و حین هدایت اون¬ها به داخل خونش، خطاب به مینهو گفت:
- نیمه شبه و شما فقط با دوتا جادوگر فاتحِ جوان¬تر از خودتون از عمارت خارج شدید؟ این کارتون خطرات زیادی می‌تونه داشته باشه.
- خوشبختانه برای خطر پرحوصله¬تر از الانم.
مرد مسن چیزی نگفت و فقط چند‌ین شمع رو روشن کرد و هر سه پسر رو به کنار شومینه هدایت کرد و بعد از نشستن اونا روی صندلی¬های چوبی، با ملایمت گفت:
- فکر می‌کنم به اندازۀ کافی برای کش دادن بحث وقت نداشته باشید پس بفرمایید که برای چی به اینجا اومدید.
مینهو پاهاش رو روی هم انداخت و با دستش به هیونجین که تمام مدت سرش رو پایین انداخته بود، اشاره کرد.
- برای اون به اینجا اومدم؛ یا شاید بهتره که بگم برای ترمیم صورتش که همین امشب سوخت.
آقای کیم عینک رو روی چشمش تنظیم کرد و به هیونجین نگاه دقیقی انداخت.
- این فاجعست... فکر می‌کنم که شما دوست ندارین لورد بزرگ متوجه این قضیه بشن، درسته؟
- درسته، معجونای شما کاری می‌کنن که کسی چیزی متوجه نشه.
آقای کیم نگاه تحسین برانگیزی به مینهو انداخت و بعدش از سر جاش بلند شد و به هیونجین اشاره کرد که دنبالش راه بی¬افته.
هیونجین طبق خواسته مرد، چند قدم به طرفش برداشت که با صدای مینهو متوقف شد.
- صبر کن هیونجین... این لطف یه قیمتی داره که باید پرداختش کنی!
پایان فلش بک.

Black Wolfحيث تعيش القصص. اكتشف الآن