چان سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو روی هم فشرد. بعد از خروج جادوگرها، نفس آسودهای کشید. سر و صدای زیادی که از طبقۀ سوم عمارت میومد، به چان حضور مهمون ناخوندهاش رو یادآوری میکرد. کلافه از پلهها بالا رفت. هرچقدر که با خودش فکر میکرد برای حضور چانگبین دلیلی پیدا نمیکرد.
با رسیدن به طبقۀ سوم، چانگبین رو دید که در حال دستکاری در اتاقِ سابقش بود.
- این در باز نمیشه!
چانگبین با شنیدن صدای چان، با عصبانیت دستگیره در رو رها کرد و بدون اینکه به مرد پشت سرش نگاه کنه گفت:
- همین الان بازش میکنی!
- بازش کنم؟ ولی دیدنت اینجا اصلا خوشحال کننده نیست.
چانگبین نیشخندی زد و به طرف چان چند قدم جلو رفت.
- احیانا جایی گفتم که خوشحالیت برام مهمه؟
چان بدون اهمیت دادن به لحن تمسخرآمیز چانگبین، به طرف راهپله برگشت. به خودش حق میداد مخالف ورود کسی باشه که ناگهانی و به طور عجیبی پیداش شده بود.
- تا وقتی که نفهمم چرا برگشتی به اینجا و کی برمیگردی به همون خراب شدهای که تا الان داخلش بودی، قفل هیچکدوم از اتاقای این عمارت رو برات باز نمیکنم.
مرد جوونتر دنبال چان راه افتاد اما بالای پلهها ایستاد و تصمیمی برای جلوتر رفتن نداشت.
- فکر کنم اگه بدونی قرار نیست برگردم ناراحت بشی و البته که همین برام کافیه.
- خودم میدونم دیدن ناراحتیم برات کافیه! همه این رو میدونن چانگبین.
چان به آرومی ادامه داد:
- برای چی برگشتی؟ اینجا کسی منتظرت نبود.
دروغِ اول از طرف چان بود.
مرد با لحنی که دلخوری ازش پیدا بود، ادامه داد:
- البته، یه نفر منتظرت بود اما اونقدری بهش اهمیت ندادی که مرد؛ پدر بیچاره¬ات رو میگم. عمو تا آخرین لحظۀ عمرش منتظرِ پسر سنگدلش بود. فکر می¬کنم سرنوشت تلخش مشابه یه قسمت تیره از تاریخِ زندگی من بود؛ با اینکه مقصر نبودن هر دوی ما توی عدم درمان بیماری مادرت و مرگش بهت اثبات شده بود، اما بازم غرورت رو به آدمای اطرافت ترجیح دادی و بعدش هم که... گم و گور شدی.
- اومدم اینجا چون مینهو دعوت نامه فرستاده. فکر کنم میخواد پیمان بینتون رو بشکنه؟ این مسخره بازیها برام مهم نیست. دلیل اینجا موندنم تعهدی هست که تا چند ساعت آینده به تو میدم؛ البته خوشحال میشم اگه واسطهای بینمون بذاری چون گرفتن دست کسی که ازش بدم میاد حس خوبی بهم نمیده و لطفا دیگه گذشتهای که خودم هر روز و هرشب مرورش کردم رو برام بازگو نکن.
چان بلافاصله بعد از تموم شدن صحبتهای چانگبین با صدای نسبتا بلندی گفت:
- جوری حرف نزن که انگار محتاج بودم که تو عهد ببندی طرف منی.
- نکنه توقع داری برم به مینهو تعهد بدم؟ هرچند که به خدمتکارای اون عمارت بیشتر از من خوش میگذره. به هرحال، فقط مثل یه جادوگر خوب انجامش بده.
- خیلی حرف میزنی سئو چانگبین! قفل در اتاقت بازه. فقط با گم شدن داخلش میتونی بهم آرامش رو برگردونی.
چانگبین، بدون معطلی راه اتاق رو در پیش گرفت و با محو شدن صدای قدمهاش، چان به عقب برگشت و به جای خالیش خیره شد. مسلما قرار نبود به همین راحتی پیش بره و روزای سختی در کنارِ معشوقِ سابقش، انتظارش رو میکشیدند.
****
أنت تقرأ
Black Wolf
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝐬: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠, 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐢𝐧, 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐇𝐨𝐫𝐫𝐨𝐫, 𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐃𝐚𝐰𝐧 پیمان بین جادوگرها، به دست چان و مینهو شکسته بود و حالا مینهو باید بازنویسی کتاب مون وولف رو با...