فلش بک؛ ۵ سال پیش.
بارون با شدت زیادی میبارید و صدای برخوردش به پنجرهها توجه جیسونگ رو جلب کرده بود. علاقهی شدید اون پسر به بارون، به بیرون از اتاق کشیده بودش و توی راهروی طبقهی سوم عمارتِ لورد، پرسه میزد. عصر بود اما بخاطر آسمونِ ابری، فضای داخل ساختمون تاریک و سرد بود.
توی اون وقت روز، هیچکس بجز اون و پسرِ جوونِ لورد توی عمارت نبود؛ هیونجین معمولا چند روز از هفته رو سرگرم فلیکس بود و لورد بزرگ هم برای انجام کارای خودش تا نیمه شب یا روزهای بعدی برنمیگشت. پس میتونست بقیه وقت خودش رو با مینهو بگذرونه. به هر حال اون کارای زیادی برای انجام دادن نداشت و مدام حوصلهاش سر میرفت.
راه خودش رو به طرف طبقهی دوم عمارت کج کرد و جلوی در اتاق مینهو ایستاد اما تردید شده بود. اون با خودش فکر میکرد که چقدر ایدهی احمقانهای رو دنبال کرده.
- چرا بعضی وقتا اینقدر تصمیماتم احمقانست؟ یکم فکر کن جیسونگ!
قصد داشت که برگرده اما باز شدن ناگهانی در اتاقِ مورد نظرش، اون رو متعجب کرد. با قدمهایی آروم وارد اتاق شد و بلافاصله در پشت سرش بسته شد.
اونجا واقعا سرد بود و دلیلش برمیگشت به پنجرهای که باز مونده بود؛ پنجرهای که مینهو مقابلش و روی صندلی نشسته بود!
- نمیخواستم خلوتت رو به هم بزنم...
مینهو درحالی که پشت به جیسونگ و خیره به منظرهی بارونی مقابلش بود، گفت:
- تعداد دفعاتی که تا پشت در اتاق اومدی و برگشتی از دستم در رفته.
جیسونگ لبش رو گزید؛ اون خجالت میکشید!
- حتما با خودت میگی نکنه مینهو الان عصبی شه یا شاید اون دلش نخواد من رو ببینه. شایدم از این غول بیشاخ و دم میترسی؟
مینهو با وجود آروم بودنش داشت از دلخوری خودش میگفت و این اولین قسمت از عجایب اون روز برای جیسونگ بود.
- نه، باور کن...
- باور میکنم همینطورکه گفتم بوده. این برای پدرم اصلا خوشحال کننده نیست که ملاقاتت با من اینقدر کمه!
ظاهراً قرار بود تمام جملات جیسونگ ناکامل بمونن و اینبار اون شنوندهی حرفهای عجیب مینهو باشه.
- چرا باید برای لورد خوشایند نباشه؟
- میدونی برای یه آدم هدفمند چی از همه بدتره؟ اینکه برنامههاش اونطور که میخواد پیش نرن. راجع به پدر منم همینطوره. بشین جیسونگ؛ پاهات خشک می¬شن.
جیسونگ روی صندلی دیگهای نشست و منتظر موند تا با ادامهی حرفهای پسر بزرگتر، کمی از سردرگمیش کم¬تر بشه.
- تو و هیونجین اینجایین چون پدرم میخواست؛ اما چرا برای هیچکس سوالی پیش نیومد که چرا شما دو نفر؟ بهتر از هرکسی میدونم که دلسوزی برای پدرم صدق نمیکنه، پس باید به هدفش اشاره کنم؛ پدرم حتی برای عاشق شدنش هم هدف داشت وگرنه از بین این همه جادوگر چرا باید مستقیم عاشق کسی شه که با ذات حقیقیش دشمنی داره؟ بذار من بگم؛ چون بورا مهربون، خوش صحبت و دلگرم کننده بود؛ تنها کسی که می¬تونست از خستگی پدرم کم کنه. حالا چرا بورا اونقدر راحت توسط پدرم کشته شد؟ چون اون دیگه هیچ¬کدوم از اون ویژگی¬هارو نداشت.
- من متوجه نمی¬شم...
مینهو از سرجاش بلند شد و بعد از بستن پنجره، کنار پسر ایستاد و گفت:
- عجله نکن! همه میدونن من بعد از اینکه به دنیا اومدم عجیب بودم؛ مثل پدرم و سایر اعضای خانوادهاش! اما تفاوتای من روز به روز بیشتر از بقیه میشد و تنها عاملش بورا بود. من تا یه جایی بی¬اختیار عجیب بودم ولی همین بی¬اختیاری تبدیل شد به عادتم، چون اون زن مقابلم ایستاده بود و با ترس و تفاوتهای درونیش نسبت به من، فقط باعث شد که بجای یک نیمه، تمام وجودم تاریکی مطلق شه! اینجا جایی بود که پدرم بلاخره فهمید اشتباه کرده! احتمالا این رو شنیده باشی که ارباب¬های جادوی سیاه بیشتر از هرکسی باهاش سازگار نیستن ولی نگران نباش، نه من و نه پدرم درحال حاضر تحت تسلط جادو نیستیم و وجودمون ازش پر نیست. اما اگه اشتباه پدرم ادامهدار میشد این اتفاق میافتاد. پس با وجود اینکه میدونست بورا چه تصمیمی داره، اجازه داد که انجامش بده؛ چون این بهترین موقعیت برای کنار گذاشتن بورا بود. اون زن تا قبل از تولد من تنها عاملی بود که باعث میشد پدرم به جادوی خودش تسلط داشته باشه و این تمام هدف پدرم از ازدواجش با بورا بود. بعد از مرگ بورا، این من بودم که باعث میشدم پدرم بتونه هنوزم روی خودش تسلط داشته باشه اما این چیزی نبود که برای من ثبات و تسلط رو به وجود بیاره. پس لورد مجبور میشد که هر روز بیشتر از نیمی از وقتش رو با من بگذرونه. اوضاعِ من خوب نبود. اگه تمام جادوی خودم رو به دست میآوردم، اول بقیه و بعدش خودم رو نابود میکردم. پیدا شدن سر و کلهی تو و برادرت یه موقعیت عالی برای پدرم بود تا با گذاشتنتون کنار من بتونه مهارم کنه.
- پس ما اینجاییم که...
- شما اینجایین که من رو کنترل کنین. کار خاصی لازم نیست انجام بدید یا حتی ازتون سواستفادهای نشده، فقط حضور دارین تا شاید یک روز تبدیل بشین به آدم¬هایی که دیدنشون برای من خوشاینده. حتی هیونجین هم الان برای فلیکس همین نقش رو داره.
جیسونگ سرش رو پایین انداخته بود؛ هنوز هم نمیفهمید چرا مینهو داشت اون حرفارو میزد.
- ولی تو توی هیچکدوم از اینایی که گفتی نقشی نداشتی... پس این یعنی از حضور ما خوشت نمیاد؟
- این تنها چیزی نیست که من داخلش دخالتی نداشتم... اما خب همیشه درجریان اتفاقات اطرافم بودم تا بتونم به هر طریقی خودم رو باهاشون وفق بدم. من میدونستم که بورا داره چه آسیبی بهم میزنه؛ میدونستم که پدرم عذاب وجدان داره و الانم میدونم چی ازم میخواد. برای من همیشه همه چیز همینقدر واضح و روشن پیش میره و این باعث میشه آماده باشم و در نهایت هم هیچ حسی نسبت به اتفاقات اطرافم نداشته باشم. این-هارو بهت گفتم تا تو هم مثل من بدونی اینجا چه خبره. و در جوابِ سوالت... نه، فعلا با حضور شما دو نفر مشکلی ندارم. حالا که دلیل همه چیز رو فهمیدی، نظرت چیه که از غولِ مورد علاقت دل بکنی و بجاش عاشق لی¬مینهو شی؟
هر لحظه امکان داشت که چشمهای جیسونگ از حدقه بیرون بزنن و یا از شدت حرارت گونههاش آب شن. اون حتی نمیتونست چیزی بگه و فقط تند پلک میزد و لباسش رو توی دستش میفشرد.
- بیخیال جیسونگ، بلاخره باید حست رو میگفتی و برات راحتش کردم.
مینهو چند قدم جلوتر رفت، دستش رو به صندلی تکیه داد و روی صورت جیسونگ خم شد.
- من همین الان گفتم که درجریان همه چیز هستم.
جیسونگ با بغض گفت:
- این یعنی قبولش میکنی؟
- اینکه غولِ مورد علاقتم یا...؟ اینقدر عجله نکن. پسر تو همین الان فهمیدی چرا اینجایی و اشتباهی عاشق یه غول شدی! یکم روی چیزایی که گفتم تمرکز کن و بعدش ببین اصلا توانایی قبول کردن شرط من رو داری؟
- شرط؟ چه شرطی؟
مینهو دوباره از جیسونگ فاصله گرفت.
- پدرم بهم گفت عقلت رو به قلبت ترجیح بده، ولی من میگم مغزی که سیاه باشه چه برتریای نسبت به قلب داره که بخوام تصمیمات زندگیم رو بهش واگذار کنم؟ پس قلبم تصمیم میگیره و مغزم براش شرط میذاره! میدونی، گرگای ما خیلی وقته که یه نگهبان درست و حسابی نداشتن؛ یه نفر که مثل خودشون جنگیدن بلد باشه و بتونه از پسشون بر میاد. یا شایدم این منم که بجای یه فاتح ضعیف، به یه فرد قوی و همتراز با خودم نیاز دارم؟
پایان فلش بک.
أنت تقرأ
Black Wolf
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝐬: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠, 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐢𝐧, 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐇𝐨𝐫𝐫𝐨𝐫, 𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐃𝐚𝐰𝐧 پیمان بین جادوگرها، به دست چان و مینهو شکسته بود و حالا مینهو باید بازنویسی کتاب مون وولف رو با...