گرگ درحالی که خِرخر میکرد، جلوتر رفت اما یک فریاد آشنا، نه تنها اون حیوون، بلکه توجه مینهو و مرد مسن رو هم به خودش جلب کرد.
- پیدات کردم!
برای مینهو توی اون قبرستون، تشخیص صدای جیسونگ راحتترین کار ممکن بود.
جیسونگ به همراه گرگ کوچکی که کنارش قدم برمیداشت، با نزدیک شدن به گرگ بزرگتر تازه متوجه حضور دو مرد آشنا در مقابلش شده بود. تا چند دقیقهی پیش شاید تنها سوال جیسونگ این بود که چرا آلفای گله باید وارد قبرستون بشه اما حالا مهمترین سوالش این بود که مینهو و آقای کانگ اونجا چیکار میکردن.
- اینجا چه خبره؟
سوال جیسونگ با سوالی از طرف مینهو پاسخ داده شد.
- تو اینجا چیکار میکنی جیسونگ؟
- من فقط این گرگ رو دنبال کردم.
مرد مسن که کمی آروم گرفته بود، به خودش اجازهی دخالت توی بحث اون دو نفر رو داد و با لحن حق به جانبی گفت:
- این وظیفهی توئه دنبالش راه بیوفتی؟ خیلی خب پسر، حالا از اینجا ببرش قبل از اینکه نشه کنترلش کرد.
با نگاه سنگینِ مینهو، کانگ پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
اما در طرفِ مقابلِ اون¬ها، جیسونگ خودش رو به گرگ نزدیکتر کرد و با نوازش خزهاش سعی کرد که حیوون رو آروم کنه. گرگ، از حرکت انگشتهای گرم جیسونگ بین خزهاش لذت میبرد اما اونجا، یک توله گرگ ناراضی بود! روکی تمام مدت جیسونگ رو دنبال کرده بود و حالا بخاطر اینکه خودش نوازشی دریافت نمیکرد، با حسادت به دست جیسونگ آویزون شده بود و پسرک رو به خنده انداخته بود.
مینهو با اشاره به آقای کانگ فهموند که باید کارش رو ادامه بده و خودش بالای سر پسر جوانتر ایستاد. جیسونگ حتی میتونست توی یک قبرستون که شرایط پیچیده و سختی داشت، آرامش رو برقرار کنه و به راحتی بخنده؛ این چیزی بود که لورد شاهدش بود.
- مینهو تو هم متوجه نشدی نه؟
جیسونگ سرش رو بالا گرفت و با خیره شدن به مینهو ادامه داد:
- منم متوجه نشدم اما این گرگ امروز صبح تازه به عمارت برگشت و جونگین بهم گفت تمام شب قبلش رو بیرون بوده. عجیب بود پس امشب خودم تعقیبش کردم. بنظرت اون بخاطر پدرت میاد اینجا؟
مینهو دستش رو به طرف جیسونگ گرفت و بعد از کمک به ایستادنش، اون رو به طرفی هدایت کرد. انگار مینهو نمیخواست که آقای کانگ چیزی از صحبتاشون رو متوجه بشه. پس بعد از اینکه مطمئن شد فاصلهی کافیای دارن، به جیسونگ گفت:
- اون گرگ امشب بخاطر اینکه احساس خطر میکرد اومد اینجا و من احتمال نمیدم که دیشبم همینجا اومده باشه. تو نباید دنبالش کنی جیسونگ؛ اون یه حیوونِ درندهاست و دفاع از خودش براش راحته. متوجهی؟
جیسونگ سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
- قبول دارم اما فرض کن امشب نمیاومدم؛ اون¬وقت چطوری میخواستی آرومش کنی؟ اصلا چرا باید اینجا باشی؟ اون کانگ لعنتی چرا داره قبر رو میکنه؟
مینهو نگاهش رو به مرد مسن که مشغول کندن قبر بود داد و با صدای آرومی گفت:
- فصل سوم ولف مون به تعداد خیلی زیادی طلسم هویت از لوردای قبلی نیاز داره.
با شنیدنِ اسم کتاب، جیسونگ کنجکاوتر شده بود.
- چرا؟
- چون این فصل یه تاریخچهست. مشخصاتشون و قویترین طلسمی که ازش استفاده کردن باید ثبت شه. اولش نمیخواستم ادامه بدم، اما انگار تنها راهش همین بود.
مینهو از جیسونگ فاصله گرفت و مشغول قدم زدن بین قبرها شد اما کمی بعد جیسونگ هم دنبالش راه افتاد و پشتِ سر جیسونگ، روکی تلاش میکرد که به صاحبش برسه.
به محض رسیدن به یک قبر، مینهو متوقف شد. نور زیادی اونجا نبود اما جیسونگ با همون مقدار کم، به خوبی متوجه شده بود که اون قبر متعلق به پدرِ مینهوئه. پس کنار مینهو ایستاد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- لی بیوم، لی بیونگ... اصلا دقت نکرده بودم قبر پدرت کنار عموته؛ تاریخ فوتش درست چند روز بعد از تولد توئه، توی همون سال!
- همینطوره؛ شبی که من به دنیا اومدم همسر اون هم قرار بود زایمان کنه، اما هم خودش و هم بچه مردن. چند روز بعدش، عمو خودکشی کرد. پدر قبل از مرگش میگفت نتونسته مدت زیادی رو کنار برادرش باشه پس باید اینجا دفن شه.
سرگذشت تلخ عموی مینهو، جیسونگ رو توی خودش برده بود.
- شاید عموت همون شب بعد از خانوادهاش مرده بوده.
مینهو نگاهی به نیمرخِ جیسونگ انداخت؛ پسرک ناراحت شده بود.
- برای کسی که هیچ نسبتی باهاش نداری و هرگز ندیدیش ناراحتی؟
- نه، فقط اینکه علاوه بر خوشحالی حتی غم هم به اندازهی مساوی بین ما تقسیم نشده آزارم می¬ده. چرا باید مدام یه عده خارج از محدودهی توانشون درد بکشن؟
- زندگی یه وسیله نیست که هرکسی یه گوشهاش رو بگیره تا بار یکسانی روی دوش همه باشه. وقتی غم تصمیم بگیره توی خونهی تو باشه، نمیشه جای دیگهای بردش؛ اون فقط مال توئه. خوشحالی رو هم که باید با چنگ و دندون به دست بیاریش و بعد، اگه مواظب نباشی ازت دزدیده میشه.
جیسونگ به طرف مینهو برگشت. بدون اینکه نگاهش رو از چشمهاش بگیره، گفت:
- حتی با چنگ و دندون به دست آوردنش هم مال یه عده¬ست، چون یکی مثل من شاید مجبور بشه برای داشتنش از زیر چنگ و دندون گرگ جون سالم به در ببره.
مینهو پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
- حداقل تو تلاش کردی.
مینهو بدون گفتن حرفی، به تولهگرگ کنار پای جیسونگ زل زد؛ توی همین مدت کم وابستگی زیادی به جیسونگ پیدا کرده بود. با حس لمس شدن دستش از طرف جیسونگ، بازم چیزی نگفت و حتی سرش رو هم بالا نگرفت. از احساسات خودش به قدری دور بود که حتی اگر میخواست، بازم ارادهای برای گرفتن دست جیسونگ نداشت.
- مینهو؟ نمیشه یه نفر اونقدر تلاش کنه تا بلاخره بتونه برای یه نفر دیگه خوشحالی پیدا کنه؟
- جیسونگ، من خوبم. هرچقدر که احساس خوشبختی کنی خوب میمونم. پس فقط برای خودت تلاش کن.
لبخند کمرنگی سهم جیسونگ شد. پسرک قانع نبود، بلکه بلد بود از همین لبخند بهترین تصویر رو توی ذهنش ثبت کنه؛ درست مثل همیشه.
با شنیدن صدای خفهی قدمهایی، هر دو به طرف شخص سوم برگشتند.
- زودتر از چیزیه که فکرش رو میکردید، اما باید همین باشه؟
کانگ این رو گفت و پارچهی مشکی رنگی که توی دستش بود رو بالا گرفت. لورد، به طرف مرد مسن دوید و به سرعت پارچه رو از دستش گرفت. خودش بود؛ اما این فقط یکی از اون طلسمها بود. پس مینهو دوباره برگشت و خطاب به جیسونگ گفت:
- تو دیگه باید برگردی؛ خودم میرسونمت.
****
أنت تقرأ
Black Wolf
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝐬: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠, 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐢𝐧, 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐇𝐨𝐫𝐫𝐨𝐫, 𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐃𝐚𝐰𝐧 پیمان بین جادوگرها، به دست چان و مینهو شکسته بود و حالا مینهو باید بازنویسی کتاب مون وولف رو با...