+ آیی... چرا این بازی انقدر سخته ؟
+ تو که خیلی خوب بازی میکنی
+ ولی دستام خیلی درد گرفتن
جیسونگ لب پایینش رو بیرون داد و دستاشو جلوی مینهو گرفت . مینهو خنده ای کرد و دستای پسر کوچیک تر رو تو دستاش گرفت .
+ فکر کنم بعدا هم بتونیم رکورد رو بشکونیم . چطوره الان بریم یه چیزی بخوریم ؟
جیسونگ لبخندی زد و سرشو تند تند تکون داد که باعث ریختن موهای چتری قهوه ای رنگش جلوی صورتش شد.
بعد از اینکه به نزدیک ترین کافه رسیدن ، روی صندلی های نزدیک به پنجره ی کافه نشستن . مینهو منو رو از روی میز برداشت و جلوی جیسونگ گرفت .
+ چی سفارش میدی ؟
+ اول تو انتخاب کن
+ من میدونم چی میخوام . من و چانگبین زیاد میایم اینجا پس میدونم چیا داره
+ خب پس اگه میدونی خودت بگو بهترینشون کدومه ؟
جیسونگ دستشو زیر چونش گذاشت و منتظر به مینهو خیره شد . پسر بزرگ تر انگشتشو روی لبش کشید و هومی کرد . این کافه چیزای خوشمزه زیادی داشت ولی نمیدونست جیسونگ از چی خوشش میاد . نگاهی به جیسونگ انداخت و سعی کرد حدس بزنه چی دوست داره .
+ از چیزای شیرین خوشت میاد ؟
پرسید و جیسونگ سرشو تکون داد و لبخندی به پهنای صورتش زد .
+ خب پس چیز کیک خوبه . اینجا چیز کیک های خوشمزه ای داره
بلند شد و بعد از سفارش دادن یک چیز کیک وانیلی و یک هات چاکلت دوباره به میزشون برگشت .
+ یه چیز کیک وانیلی مثل خودت !
وقتی روی صندلی نشست روبه جیسونگ گفت و پسر کوچیک تر رو خجالت زده کرد .
+ و البته یه هات چاکلت هم مثل خودم !
جیوسنگ دستشو جلوی دهنش گرفت و آروم خندید .
+ میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟
+ البته
+ تو با هیونجین تو یه کلاس درس میخونی ؟سرشو به نشونه مثبت تکون داد . مینهو ادامه داد: ولی اوندفعه که میگفتی از هیونجین بزرگ تری
خنده ی خجالت زده ای کرد و دستشو پشت گردنش کشید
+ فقط در حد چند ماه
همراه با امگا خندید و به چهره بامزه و سنجابی شکلش با شیفتگی خیره شد .
باورش نمیشد تونسته کسی که بهش علاقه داشت و یه جورایی همه فکر و ذهنشو درگیر خودش کرده بود رو به دست بیاره . نکنه قرار بود بمیره که آخر های زندگیش خدا این لطف رو بهش کرده بود ؟
از طرز تفکر خودش خنده اش گرفت و سرشو به چپ و راست تکون داد .
+ فکر کنم تو زندگی قبلیم یه دنیا رو نجات دادم که خدا تو رو بهم داده !
ناخودآگاه گفت و بعد از اینکه نگاه شوکه جیسونگ رو روی خودش احساس کرد ، چشماش به گشاد ترین حالت ممکن دراومدن
+ نکنه بلند گفتم ؟
پسر کوچیک تر لبخند خجلی زد و گفت : آره مینهو هیونگ ... ولی فکر نمیکنم دیگه اونقدرا هم ارزش داشته باشم که اینو میگی !اخمی روی پیشونیش نقش بست و بعد از اینکه گوشیش رو از جیبش بیرون اورد ، وارد دوربین شد و اونو به حالت سلفی دراورد و جلوی جیسونگ گرفت
+ چطور میتونی اینو بگی ؟ به خودت نگاه کن . تو زیبا ترین و بامزه ترین پسری هستی که من تا به عمرم دیدم .اینا به کنار ... فکر کردی من مهربونیات رو برای دیگران ندیدم ؟ اون موقع که مینجی حالش بد بود و تو به جاش سر کالس حاضر شدی و جزوه هاش رو نوشتی تا براش توضیح بدی . اون موقع که حالت بد بود ولی برای اینکه حال دیگران رو خوب کنی شوخی میکردی تا بخندن . اون موقع که به گربه ها غذا دادی . این یکیو هیچوقت یادم نمیره . جیسونگ تو فوق العاده ترین پسری هستی که من تا به عمرم دیدم و حق نداری راجب به خودت اینطوری بگی !
جیسونگ شوکه به حرفای پسر عصبانی روبه روش گوش میداد . چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز و بسته کرد اما واقعا نمیدونست چی بگه . بالاخره گفت : تو اینارو از کجا میدونی ؟
+ شاید چون بعضی وقتا زیر نظر داشتمت ؟
صادقانه گفت و به عقب تکیه داد
+ پس دیگه نشنوم به خودت بی احترامی کنی . تو دوست پسر منی و دوست پسر من حق نداره به خودش بی احترامی کنه
ESTÁS LEYENDO
🌸Little bloom 🌸
Fanficزمانی که جیسونگ برای اینکه کراشش رو ببینه مجبورش کرد به مهمونی که اعضای دانشگاه هنر ترتیب داده بودن بیاد ، فکرشم نمیکرد عشق زندگیشو اونجا ببینه ! نمیدونم .ولی تا به خودم اومدم دیدم ازت خوشم میاد وحتی شاید عاشقت شدم ؟ نمیدونم . شاید برات عجیب باشه...