Part 5

794 170 127
                                    

+ آیی... چرا این بازی انقدر سخته ؟

+ تو که خیلی خوب بازی میکنی

+ ولی دستام خیلی درد گرفتن

جیسونگ لب پایینش رو بیرون داد و دستاشو جلوی مینهو گرفت . مینهو خنده ای کرد و دستای پسر کوچیک تر رو تو دستاش گرفت .

+ فکر کنم بعدا هم بتونیم رکورد رو بشکونیم . چطوره الان بریم یه چیزی بخوریم ؟

جیسونگ لبخندی زد و سرشو تند تند تکون داد که باعث ریختن موهای چتری قهوه ای رنگش جلوی صورتش شد.
بعد از اینکه به نزدیک ترین کافه رسیدن ، روی صندلی های نزدیک به پنجره ی کافه نشستن . مینهو منو رو از روی میز برداشت و جلوی جیسونگ گرفت .

+ چی سفارش میدی ؟

+ اول تو انتخاب کن

+ من میدونم چی میخوام . من و چانگبین زیاد میایم اینجا پس میدونم چیا داره

+ خب پس اگه میدونی خودت بگو بهترینشون کدومه ؟

جیسونگ دستشو زیر چونش گذاشت و منتظر به مینهو خیره شد . پسر بزرگ تر انگشتشو روی لبش کشید و هومی کرد . این کافه چیزای خوشمزه زیادی داشت ولی  نمیدونست جیسونگ از چی خوشش میاد . نگاهی به جیسونگ انداخت و سعی کرد حدس بزنه چی دوست داره .

+ از چیزای شیرین خوشت میاد ؟

پرسید و جیسونگ سرشو تکون داد و لبخندی به پهنای صورتش زد .

+ خب پس چیز کیک خوبه . اینجا چیز کیک های خوشمزه ای داره

بلند شد و بعد از سفارش دادن یک چیز کیک وانیلی و یک هات چاکلت دوباره به میزشون برگشت .

+ یه چیز کیک وانیلی مثل خودت !

وقتی روی صندلی نشست روبه جیسونگ گفت و پسر کوچیک تر رو خجالت زده کرد .

+ و البته یه هات چاکلت هم مثل خودم !

جیوسنگ دستشو جلوی دهنش گرفت و آروم خندید .

+ میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟

+ البته

+ تو با هیونجین تو یه کلاس درس میخونی ؟

سرشو به نشونه مثبت تکون داد . مینهو ادامه داد: ولی اوندفعه که میگفتی از هیونجین بزرگ تری

خنده ی خجالت زده ای کرد و دستشو پشت گردنش کشید

+ فقط در حد چند ماه

همراه با امگا خندید و به چهره بامزه و سنجابی شکلش با شیفتگی خیره شد .

باورش نمیشد تونسته کسی که بهش علاقه داشت و یه جورایی همه فکر و ذهنشو درگیر خودش کرده بود رو به دست بیاره . نکنه قرار بود بمیره که آخر های زندگیش خدا این لطف رو بهش کرده بود ؟
از طرز تفکر خودش خنده اش گرفت و سرشو به چپ و راست تکون داد .

+ فکر کنم تو زندگی قبلیم یه دنیا رو نجات دادم که خدا تو رو بهم داده !

ناخودآگاه گفت و بعد از اینکه نگاه شوکه جیسونگ رو روی خودش احساس کرد ، چشماش به گشاد ترین حالت ممکن دراومدن

+ نکنه بلند گفتم ؟

پسر کوچیک تر لبخند خجلی زد و گفت : آره مینهو هیونگ ... ولی فکر نمیکنم دیگه اونقدرا هم ارزش داشته باشم که اینو میگی !

اخمی روی پیشونیش نقش بست و بعد از اینکه گوشیش رو از جیبش بیرون اورد ، وارد دوربین شد و اونو به حالت سلفی دراورد و جلوی جیسونگ گرفت

+ چطور میتونی اینو بگی ؟ به خودت نگاه کن . تو زیبا ترین و بامزه ترین پسری هستی که من تا به عمرم دیدم .اینا به کنار ... فکر کردی من مهربونیات رو برای دیگران ندیدم ؟ اون موقع که مینجی حالش بد بود و تو به جاش سر کالس حاضر شدی و جزوه هاش رو نوشتی تا براش توضیح بدی . اون موقع که حالت بد بود ولی برای اینکه حال دیگران رو خوب کنی شوخی میکردی تا بخندن . اون موقع که به گربه ها غذا دادی . این یکیو هیچوقت یادم نمیره . جیسونگ تو فوق العاده ترین پسری هستی که من تا به عمرم دیدم و حق نداری راجب به خودت اینطوری بگی !

جیسونگ شوکه به حرفای پسر عصبانی روبه روش گوش میداد . چند بار دهنش رو برای گفتن حرفی باز و بسته کرد اما واقعا نمیدونست چی بگه . بالاخره گفت : تو اینارو از کجا میدونی ؟

+ شاید چون بعضی وقتا زیر نظر داشتمت ؟

صادقانه گفت و به عقب تکیه داد

+ پس دیگه نشنوم به خودت بی احترامی کنی . تو دوست پسر منی و دوست پسر من حق نداره به خودش بی احترامی کنه

🌸Little bloom 🌸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora