Part 8

697 148 60
                                    

هر چهار نفر دور میز نشسته بودن و منتظر به دوچهره ی ذوق زده ی روبه روشون نگاه میکردن

+ صبح به این زودی مارو دعوت کردین اینجا تا مثل احمقا نگامون کنین ؟

مینهو گفت و دست به سینه به صندلی تکیه داد .

+ خب ... ما ... من ... چانگبین تو بگو

+ هیونجین یه شکوفه کوچولو تو شکمش داره !

انقدر سریع گفت که دو پسر طرف دیگه ی میز رو برای چند ثانیه تو شوک فرو برد

+ لامصب حداقل میذاشتی دو سال بگذره

مینهو روبه چانگبین گفت و جیسونگ با ذوق به سمت دوستش هجوم برد .

+ وایییی خدا جووووون ! قشنگ من یه نی نی تو شکمش داره !

بعد دستی روی شکم دوستش کشید و با ذوق و لحن بچگانه ای گفت : فندق عمو چیکار میکنه ؟

هیونجین به خنده افتاد و دستشو روی موهای دوستش گذاشت و به هم ریخت

+ هیونجین پاشو بریم براش سیسمونی بگیریم

+ الان؟ ماکه نمیدونیم بچه چیه ؟

+ مگه مهمه ؟

کمی طول کشید تا جیسونگ ذوق زده رو سرجاش بنشونن . مینهو به آشپزخونه رفت تا ناهار درست کنه ، چانگبین هم کنارش وایساد تا چیزی ازش یاد بگیره ، هیونجین هم تو بغل جیسونگ لم داده بود و دوستش با ذوق با شکوفه ی توی شکمش حرف میزد

+ هیونجین ... به این آلفای احمقت بگو انقدر تو دست و پا نباشه

چانگبین با قیافه ای به ظاهر دلخور به هیونجین نگاه کرد

+ میبینی چطور رفتار میکنه ؟

هیونجین و جیسونگ به خنده افتادن . وقتی که لازانیا رو توی فر گذاشتن ، کنار دو امگای دیگه نشستن و شروع به صحبت کردن

+ جوری بغلش کردی احساس میکنم تو پدر شدی !

چانگبین روبه جیسونگ گفت . مینهو جواب داد : خداروشکر که قرار نیست پدر بشیم

هیونجین با برگردوندن سرش تو بغل جیسونگ تونست لبخند ناراحت روی لب هاشو ببینه .

میدونست جیسونگ چه قدر بچه دوست داره ولی مینهواز بچه ها متنفر بود و معتقد بود بچه ها شیطان هایی هستن که زندگی رو رو سر همه ویران میکنن !
با صدای تیک مانند فر ، دست از حرف زدن کشیدن و با کمک همدیگه میز ناهار رو آماده کردن .

لازانیایی که مینهو درست کرده بود خیلی خوشمزه بود و پسرا انقدر ازش تعریف کردن که نزدیک پسر بیچاره رو از خجالت سکته بدن !

بعد از ناهار مینهو و جیسونگ به خونه رفتن . چانگبین به خانواده اش هم زنگ زد و اونا رو با خبر کرد . مادر هیونجین انقدر ذوق زده شده بود که به گریه افتاد . پدر و مادر و خواهر کوچیک تر چانگبین تبریک گفتن و به چانگبین سفارش کردن حسابی مراقب امگاش باشه .
هیونجین لبخندی به آلفای ذوق زدش زد اما با حس کردن بالا اومدن محتویات معدش ، بلند شد و سریع خودشو به دستشویی رسوند . هرچی که خورده بود در کثری از ثانیه از معدش خارج شد و هیونجین رنگ پریده وبی حال روی زانوهاش افتاد . چانگبین
خودشو به امگاش رسوند و با نگرانی گفت : خوبی عزیزم ؟ میخوای بریم دکتر ؟

هیونجین سرشو به چپ و راست تکون داد

+ نه چانگبین این عادیه

+ میدونم ولی به هر حال که باید بریم نه ؟ شاید بهت قرصی چیزی داد

بعد ادامه داد : خودم برات لباساتو میارم

هیونجین واقعا مشکلی نداشت اما میدونست که چانگبین نگران شده و تا خود دکتر بهش نگه که این عادیه آروم نمیگیره . چانگبین کمکش کرد شلوار مشکی رنگش که نسبت به بقیه شلوار ها گشاد تر بود رو بپوشه و بعد بدون هیچ وقفه ای دستش رو گرفت و تاسوار ماشین شدن به سمت بهترین درمانگاهی که میشناخت ، حرکت کرد.
...

+ حالش خوبه و منم چند تا قرص براش مینویسم

دکتر عینکشو روی بینیش تنظیم کرد و با دستخط عیجیبش چند تا چیز توی دفترچه هیونجین نوشت .

هیونجین روی صندلی نشسته بود و هنوز هم فشار و لرزش دست چانگبین روی شونش رو حس میکرد

دکتر که متوجه نگرانی آلفا شده بود ، موهای بلندش رو با کش بست و گفت : میخواین صدای قلبش رو بشنوین ؟

+ میتونیم ؟

هردو هیجان زده گفتن و دکتر با لبخند محوی سر تکون داد . زمانی که وارد اتاق مخصوص شدن و هیونجین روی تخت دراز کشید ، چانگبین دستش رو گرفت و منتظر به دکتر خیره شدن . دکتر بعد از مالیدن ژل مخصوصی به شکم هیونجین که خیلی سرد بود ، دستگاه رو روی شکم امگا کشید . امگا دست چانگبین رو محکم فشرد و لباشو رو هم فشار داد . زیاد درد نداشت ولی حس عجیبی داشت .

با روشن شدن صفحه مانیتور ، هردو با قیافه های گیج و سوالی به صفحه نگاه کردن و انگار دنبال شکوفه
اشون میگشتن .

دکتر هوفی کشید و دستشو روی نقطه ای از صفحه گذاشت

+ اون اینجاست ...

+ وای اون خیلی ریزه !

چانگبین با ذوق گفت و دکتر رو به خنده انداخت و چند لحظه بعد دکتر با فشار دادن دکمه ای از  دستگاه اجازه داد تا دو پدر ذوق زده صدای قلب بچشون رو بشنون . هیونجین و چانگبین نگاه ذوق زدشون رو به هم دادن . اشک تو چشمای امگا جمع شده بود و هر
لحظه ممکن بود به گریه بیفته .

وقتی سوار ماشین شدن ، هیونجین هنوز هم داشت به عکس شکوفه کوچولوشون نگاه میکرد و لبخند از رو لباش پاک نمیشد .
چانگبین بعد از خریدن آبمیوه به سفارش دکتر ، سوار ماشین شد و نی رو وارد آبمیوه آناناس کرد و دست هیونجین داد . عکس رو به دست چانگبین داد و آبمیوه رو ازش گرفت . چانگبین هم مثل خودش به عکس خیره شده بود .

+ بیا زنگ بزنیم به مامان من تا بره خونه شما و بعد ما بریم اونجا و عکس رو بهشون نشون بدیم

+ باشه ...

گفت اما هنوز هم به عکس شکوفه کوچولو خیره شده بود .

+ چانگبین !

هیونجین تقریبا داد زد و آلفا رو از جا پروند . با اخم به چانگبین زل زد و دست به سینه به صندلی تکیه داد .

+ حالا منو ایگنور میکنی ؟

چانگبین دستاشو قاب صورت پسرکوچیک تر کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت .

+ من معذرت میخوام باشه ؟

+ چرا لبمو نبوسیدی ؟

چانگبین خنده ی کوتاهی کرد و بوسه ی کوتاه ولی عمیقی رو لبای پفکی امگاش گذاشت . قبل اینکه عقب بکشه ، هیونجین دستاشو بالا اورد و طبق عادتی که داشت گوش های چانگبین رو گرفت و اجازه دور شدن رو بهش نداد .

آلفا ناله اعتراض آمیزی کرد که بین لبای هیونجین گم شد . دستاشو از روی صورتش به روی شونه هاش انتقال داد تا قبل از اینکه بیش از اندازه تحریک بشه ، اون از خودش جدا کنه .
اما هیونجین گوش های پسر بزرگ تر رو محکم تر فشار داد و زبونشو وارد دهنش کرد و بین بوسشون نالید .

+ آهه .. چانگبینا ..

و قبل از اینکه بازم به چانگبین فرصتی بده لباشو به دهنش کشید .
چانگبین اولین فکری که به ذهنش رسید رو انجام داد و گاز ریزی از لب پایین هیونجین گرفت و سعی کرد بوسه رو به دست بگیره . وقتی بوسه رو به دست گرفت ، دستاشو رو دستای سست شده ی امگاش گذاشت و اونارو از گوشای دردناکش جدا کرد . لباشو از رو لبای هیونجین برداشت و به چشمای خمار شده و اخم روی پیشونیش نگاه کرد .

+ هیونجین چرا اینجوری شدی ؟ فکر میکردم وقتی امگاها حامله هستن تو هیت نمیرن !

هیونجین غرغری کرد و یقه ی چانگبین رو تو مشتش گرفت و به سمت خودش کشید

+ تو هیت نیستم ... فقط میخوامت !

+ اما تو ...

+ دکتر گفت که اشکالی نداره

+ منظورم این نبود . منظورم این بود که تو ماشینیم

+ خب پس بریم خونه

ناله مانند گفت و چند تا بوسه ریز روی لبای چانگبین کاشت . خب شت ! بهتر بود هرچی زودتر خودشون رو به خونه میرسوند وگرنه همینجا کارشو میساخت .
....

🌸Little bloom 🌸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora