Part1

1.5K 133 8
                                    

حال و هوای بازار پایتخت برای  شاهزاده تهیونگی که همه عمرش رو توی اون قصر خسته کننده سپری  کرده بود خود زندگی بود.
به سختی تونسته بود از دست اون نگهبان ها فرار کنه و میدونست اگه برگرده دوباره باید به همه سرکوفت های ملکه و اون پسرهای بدذاتش گوش بده و از همه بدتر پدرش...

ولی نمیخواست روزشو با فکر کردن به اون ها خراب کنه هر چی زودتر باید میرفت پیش دوست احمقش تا برای شب آماده بشن

بعد از کمی راه رفتن توی بازار به غذاخوری توی قلب بازار رسید و جیمین و فرمانده بوگوم رو دید.جیمین به محض دیدینش بلند شد و با مسخره بازی تعظیم کرد
_چه عجب شاهزاده ما تشریف اوردن..امروز از همیشه زیباترید سرورم
+خفه شو کوتوله میخوای همه رو خبردار کنی؟
_تعریف نیومده بهت
*سرورم حالتون چطوره؟
+بوگومی بهت گفتم باهام انقدرسمی نباش،نگاه کن خودتو...یه سوال تو تا حالا اصلا خندیدی؟

بوگوم که هیچ تغییری توی صورتش به وجود نیومد گفت:همه چیز آماده ست فقط راس ساعت باید از مرز خارجشون کنیم و بعدش دیگه مشکلی پیش نمیاد من هنوزم با شرکت شما توی این نقشه مخالفم شاهزاده این برای شما خیلی خطرناکه.
+جای نگرانی نیست من خودم میتونم از خودم مواظبت کنم..شاید نسبت به بقیه مردها یکم لاغرتر باشم ولی منم یه مرد قویم و در ضمن بوگومی هیونگ مراقبمه...

جیمین که دیگه نمیتونست خنده شو نگه داره گفت:فقط تو میتونی به فرمانده ترسناک شیلا بگی بوگومی

بوگوم که دیگه به شدت ضربان های قلبش در حضور پسرک عادت کرده بود اخمشو حفظ کرد و سر تکون داد :البته من همیشه ازتون محافظت میکنم سرورم.

زمانش رسیده بود
جیمین افرادشونو آماده کرد بود و همگی پشت بوته ها قایم شده بودن و منتظر دستور حمله فرمانده بوگوم بودن..ماسک های سیاهشون که برای ناشناس بودنشون بود رو به صورت هاشون زدت و با فریاد فرمانده بوگوم حمله شروع شد...

سرباز ها با افرادشون درگیر شده بودن و فقط صدای شمشیر و فریاد برده ها بود که شنیده میشد.تهیونگ سخت مشغول مبارزه با یک سرباز بود که سربازی دیگر ازپشت به او حمله کرد.فشار شمشیر هاشون  بیشتر و بیشتر میشد که مثل همیشه فرشته نجاتش اومد و با یه حرکت ساده از دست اونا رهاش کرد... اونا موفق شدن...فرمانده بوگوم با قیافه نگران صورت تهیونگو قاب گرفت
*خوبید سرورم؟
+خوبم ؛
صداشو کمی بالا برد و ادامه داد:  اینکه شما مردمی اهل گوریو هستید دلیل نمیشه که به عنوان برده زندگی کنید؛ از زمانی که به دنیا اومده ایم به ما گفتند ما دشمنیم اما هیچکس حتی دلیلشو نمیدونه؛فقط میدونیم که گوریو و شیلا به خون هم تشنه ان.ازتون میخوام به کشورتون برگردین به عنوان انسان زندگی کنید.شما آزادید.

برده ها با نگاه هایی پر تعجب به هم نگاه میکردن و شروع کردن به دویدن بعضی هاشون هم دست و پا شکسته تشکر میکردن و میدویدن

+همگی خسته نباشید خیلی ممنونم که کمکم کردین اگه شما رو نداشتم کی به یه شاهزادهِ ح...
_ششش ساکت باش بهتر نیست بریم جشن بگیریم؟؟

و همهمه و خوشحالی افراد بلند شد
غافل از حضور دو جفت چشم سیاه و صدای بم و گرفته ش که به گوش افرادش رسید
•اون کیه؟

..........................................................................................
نمیدونم اصلا کسی اینو میخونه یا نه و خب راستش برام مهم هم نیست:)من فقط متوجه شدم برای رفع استرس و اضطراب نوشتن داستان خیلی میتونه کمک کنه و من واقعا به یه همچین چیزی نیاز داشتم:)

Dusk🌑_kookv  کوکوی_Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang