•‌࿇𝐏𝐀𝐑𝐓 𝟏࿇•

393 45 4
                                    

شیش سال بعد

دستگاه کوچک مشکی رنگ به آخرین  ستون متصل کرد و بعد فشار دادن دکمه کنارش به ارقام سرخ رنگی که روی صفحه نمایش داده میشد خیره شد انگشتشو روی هدست روی گوشش گذاشت و به ارامی سخن گفت  

لی: پانزده دقیقه تا انفجار

اسلحه هاش زیر کت و بند های متصل به شلوارش قرار داد و با راست کردن کمرش اسلحه به دست منتظر ورود پسر دوم ماند و لحظه بعد صدای پسر درون گوشش پیچید

سهون: باید سریع پسر هارو پیدا کنیم

سهون هدستشو که مدام توهم میزد از گوشش می افتد درون گوشش محکم تر کرد. اسلحشو بین لب هاش اسیر کرد و چند قدم به عقب برداشت 
فاصله خودش با دیوار با چشم هاش تخمین زد با چند قدم محکم و سریع و با کمک دست هاش خودش رو از دیوار بالا کشید و روی لبه باریکش نشست
تمامی دوربین ها و سنسور های حرارتی روی درخت ها از کار افتاده بودند
نیشخندی زد تک تکشون روی کارشون تسلط داشتند و هیچکس نمیتونست مهارتشون رو زیر سوال ببره
دست هاش به لبه دیوار گرفت و با حل دادن خودش با زانوی راستش روی زمین فرو امد
غلطی زد و با گرفتن اسلحه روی پای چپش نشست و اطرافش رو برای پیدا کردن نگهبانی که متوجه اش شده باشه چک کرد
خبری از هیچ آدم و حیوانی نبود
شونه هاش بالاانداخت و از روی زمین بلند شد ظاهرا از قبل لی حساب همشون رو رسیده بود
با سرعت ولی محکم قدم برمیداشت تا زودتر دوستش رو پیدا کنه

لی: چند نفر دارن به این سمت میان

با شنیدن صدای لی که بهش اخطار میداد به ارامی سرش رو تکون داد
هنوز هم عادت به چرخوندن زبونش نداشت ترجیح میداد بیشتر از دستش استفاده کنه، به هر حال لی میدونست اون شنیده
اسلحه ی دیگری از کمربندش بیرون کشید و محکم بین انگشت هاش گرفت و منتظر بادیگارد ها پشت دیوار کمین کرد 

تاریک بود، صدای خش خش برگ های توی اون هوای سرد زمستونی جدا از ترسناک بودنش سردی لعنت شده دسامبر رو بیشتر به رخ میکشید
لباسش فقط یه کت چرم بود اونقدر ها هم در برابر سرما ازش محافظت نمیکرد و اون هیچ دوست نداشت وقتش رو برای سرو کله زدن با چند تا احمق توی این هوای سرد تلف کنه

چشم ها و گوش هاش رو برای شنیدن و دیدن کوچک ترین اتفاق ها تیز کرد
بالاخره برای همین اموزش دیده بود، اموزش دیده بود چیز هایی رو ببینه که هیچکس متوجهش نمیشه و صداهایی رو بشنوه که به گوش هیچکس نمیرسه
صدای قدم هاشون رو می‌شنید، داشتن نزدیک میشدند، انگشت هاش دور اسلحه محکم کرد
ده، نه، هشت، هفت
فقط چند قدم دیگه تا پایان زندیگشون فاصله داشتند به سمت جلو خیز برداشت 
سه، دو، یک

پاهاش زیر پای نفر اول نشست و زیر پایی گرفت، با افتادنش روی زمین دست مشت شده نفر دوم که فکش رو هدف گرفته بود رو اسیر کرد پاهاش بالا اورد و لگدی به شکم نفر سوم که از پهلو حمله کرده بود وارد کرد
دست نفر دوم پیچوند و تا پشت کمرش برد صدای ناله دردناکش براش لذت بخش بود، روح سرکشش رو ارضا میکرد
لگدی به باسن و کمرش زد و به سمت نفر اولی که تازه بلند شده بود حلش داد
پاش توی تخم های نفر سوم فرو برد و سپس با خم شدنش زانو هاش توی شکمش کبوند و با افتادنش روی زمین محکم پاهاش روی کمرش خوابوند
موهای نفر دوم رو گرفت و سرش چندین بار متوالی به زمین کوبید به حدی که حتی با وجود تاریکی هوا میتونست له شدن صورتش و خونی که از سر ودماغ شکستش بیرون میریخت رو به روشنی روز ببینه
موهاش رها کرد و سمت نفر اول خیز برداشت با یه پرش پاهاش دور گردنش حلقه کرد و محکم روی زمین کوبیدش
شوکر از جیبش خارج کرد و گردن پسر رو هدف گرفت

⛓️🩸𝐁𝐋𝐎𝐎𝐃𝐘 𝐒𝐈𝐆𝐌𝐀🩸⛓️Where stories live. Discover now