•‌࿇𝐏𝐀𝐑𝐓 𝟭𝟭.𝟭𝟮.𝟭𝟯࿇•‌

119 23 0
                                    

قسمت یازدهم

باد سردی که لای موهای خوش فرم تازه رنگ شده اش میرقصید، پوست سفید صورتش رو نوازش می کرد و همراه با دود سیگارش میمرد!

از پشت شیشه های اتاقش به غروب آفتاب خیره شده بود؛ صحنه بی نظیری که انعکاسش داخل چشمای براق و شفافش زیباتر از آسمون رنگارنگ جلوه میکرد
به حدی محسور کننده که باعث کشته شدن میلیون ها آدم میشد!

با احساس لرزش گوشی داخل جیبش، گلس شرابش روی میز گذاشت و با بردن دستش سمت جیب شلوارش گوشیش رو بیرون اورد
با دیدن شماره ی مادرش لبخند تلخی روی لباش نشست، با فشردن آیکون سبز تماس وصل کرد : اوه... مامان سلام

بدن خستش روی کاناپه رها کرد و اجازه داد صدای نگران مادرش گوش و ذهنش رو به بازی بگیره و کمی از خستگی بدنش کم کنه :هونا.... تو خوبی؟

سهون پاهاش روی میز دراز کرد و با لحن ملایمی گفت: اره خوبم چیزی شده؟

سهون به خوبی متوجه بود مادرش نمیدونه که چطور مشکلش رو به زبان بیاره؛ پس با لبخند همانطور که بحث دیگه ای رو باز میکرد برای مادرش زمان خرید تا ذهن آشفتش رو مرتب کنه

پاکت سیگارش رو بیرون کشید و سیگار جدیدی بین لب های خیس از مشروبش نگهش داشت: چخبر از تهون و همسرت ؟

صدای خنده ی مادرش از پشت تلفن درست مثل آوای دلنشین پیانو قلب سنگی پسر رو هدف گرفت
لبخندی که داشت روی لبش نقش میگرفت با لحن جدی مادرش خشک شد: سهونا مودب باش. اون بابای توام هست! و خب تهون فعلا دانشگاهه

پوزخندی زد و همزمان با خارج کردن دود از ریه هاش با لحن خشک گفت: توی اون دانشگاه لعنت شده تا این موقع چه گهی میخوره؟!

سهون که مکث مادرش رو بخاطر لحن تندش دید خودش دوباره بحث رو باز کرد : خب ... انگار چیزی میخواستی بهم بگی

مامانش کمی صداش ملایم کرد و با دلواپسی که از تک تک کلماتش میچکید گفت:لوهان !...خیلی وقته اومده کره و حالا... ما خبری ازش نداریم... دوست دخترش بیشتر نگرانمون کرده و همش زنگ میزنه و از باباش حالشو میپرسه میخواستم بگم اگه بشه... پیداش کنی ،اینکارو میکنی دیگه؟

سهون پوزخندی زد، پاهاشو از روی میز برداشت و بار دیگه سر جاش ایستاد
سیگارش روی زمین انداخت و با پا اونو بدون توجه به پارکت خونه لگد کرد: دوست دخترش به کونم.... به پدر هم میتونی بگی نگران نباشه پیداش کردم خبر میدم
مادرش که بخاطر موافقت سهون خوشحال شده بود بدون توجه به فوش به قول خودش ناجوری که داده بود چند بار قربون صدقه اش رفت و بعد تلفن رو قطع کرد

⛓️🩸𝐁𝐋𝐎𝐎𝐃𝐘 𝐒𝐈𝐆𝐌𝐀🩸⛓️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant