•‌࿇𝐏𝐀𝐑𝐓 𝟵.𝟭𝟬࿇•

148 30 11
                                    

قسمت نهم

با قدم های اهسته و مقتدرانش سالن فرودگاه رو طی میکرد. با هر قدمی که بر میداشت تک‌تک افراد حاضر در فرودگاه مجذوب زیباییش میشدند
لباس ساده ای پوشیده بود. تیپ خاص و آنچنانی ای نزده بود ولی بازم میدرخشید
روی صندلی فلزی فرودگاه منتظر  نشسته بود، نگاهش رو ساعت بزرگ و قهوه ای رنگ فرودگاه که 6:00 شب رو نشون میداد قفل شده بود

برای مهمونی بشدت هیجان داشت و این باعث میشد تا بدنش اروم و قرار نداشته باشه و تکان های ریزی بخوره

با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود ، انگشت های باریکش روی صندلی فلزی میرقصیدند و گاهی قلنج گردنش و میشکوند

با دراوردن تلفنش، آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود رو فشرد، بعد از دومین بوق صدای مرد پشت تلفن توی گوشش پیچید

لوهان: امادست؟

مرد: بله به محض رسیدنتون به کره بهتون تحویل داده میشه

لوهان نیشخندی زد و لب های خشک شدش رو تر کرد :خوبه
همزمان با قطع تلفنش صدای زنی که پروازش رو اعلام میکرد توی سالن پر از جمعیت پخش شد، با بلند شدنش دسته چمدونش رو گرفت و همراه خودش وارد هواپیما کرد

بعد از تکمیل کارها روی صندلی وی آی پیش نشست و پاهاشو روی هم انداخت
حالا باید منتظر میموند تا کار اون حرومزاده رو تموم کنه
_______________

نمیدونست کی و چطور خوابش برده بود اما به نظر می‌رسید از شدت خستگی بعد از تیک آف هواپیما بیهوش شده بود

کمی چشم های خستش رو ماساژ داد تا به نور زیاد داخل هواپیما عادت کنه
به کمرش کش و قوصی داد و با درخواست یه لیوان آب، تلفنش رو بیرون کشید و چکش کرد
نیم ساعت از شروع مراسم گذشته بود و هواپیما تا سی دقیقه دیگه توی فرودگاه اینچئون می‌نشست

با ایستادن خدمه کنارش،‌ تلفنش رو کنار گذاشت و با گرفتن لیوان اب همش رو یک نفس سر کشید
حالش نسبت به چند دقیقه قبل کمی بهتر شده بود ولی مطمئن بود به محض رسیدن پاش به کره حتی بهتر هم میشه 

با اعلام نشستن هواپیما نیشخندی روی لبای صورتی و براقش نشست و طبق دستور عمل کمربندش رو بست
از پنجره به منظره نورانی اینچئون با برج های خیره کننده اش نگاه کرد
لوهان برای خراب کردن این شهر انگیزه بالایی داشت
چند دقیقه بعد بالاخره هواپیما روی زمین نشست و لوهان مثل گرگی که از قفس آزاد شده از پله ها پایین آمد
به نوشته های روی تابلوها نگاه کرد... کره ایی!
خیلی وقت بود دیگه به این زبان نه حرف میزد، نه میخوند

با دیدنش لبخند تلخی روی لباش شکل گرفت، میشد گفت دلش برای روزای خوشی که توی کره داشت تنگ شده بود ولی حالا وقتی برای مرور خاطرات نداشت!
شاید بعداً سری به دوست هاش میزد ولی الان وقتی برای تلف کردن نداشت

⛓️🩸𝐁𝐋𝐎𝐎𝐃𝐘 𝐒𝐈𝐆𝐌𝐀🩸⛓️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora