6p : !..نگرانی جونگکوک

723 104 3
                                    


کیهیون اجوما رو همراه تهیونگ فرستاد داخل ماشین ارژانس و ب رفتن ماشین نگاه کرد.... رفت پیش جونگکوک... دستشو گذاشت رو شونه جونگکوک و صداش زد. :

کیهیون : بابا؟

جونگکوک برگشت.
کیهیون پرسید. :

کیهیون : بابا چرا با مامان اونجوری کردی؟

جونگکوک چشماشو بست و اهی کشید.... جونگکوک از اون دسته الفاها بود ک عاشق امگاشونن و نمیتونن دوری امگاشونو تحمل کنن..... اما.... اگه امگاشون ب هر دلیلی مدت زیادی ازشون دور شه... نمیبخشنش.!!

جونگکوک پسرشو بغل کرد و رایحه قهوه نسکافه شو وارد ریه‌هاش کرد. و گفت. :
جونگکوک : میترسیدم لیاقتت و نداشته باشه! اون یه بار ترکمون کرد... من بهش اعتماد ندارم... نمیتونم اجازه بدم دوباره اینکارو بکنه!!!!.

کیهیون همونطور ک چونه اش رو شونه‌های ورزیده و عضله‌ایه باباش بود لبخندی زد و باباشو محکمتر بغل کرد و گفت. :

کیهیون : اگه اینکارو نکرد چی؟ اگه مامان وَ جفت فوق‌العاده‌ای بود چی؟؟... بابا تو از کجا میدونی مامان بعد 9 سال تغییر کرده یا نع؟؟!

جونگکوک : کیهیون من نمیدونم... نمیدونم... میترسم... نگرانم... مضطربم... همه چی قاطی شده و من نمیدونم چجوری درستش کنم!.

کیهیون رایحه‌شو ازاد کرد تا جونگکوک و اروم کنه.. و گفت. :

کیهیون : بابا اینبار بزار من همه‌چیز و درست کنم... اینبار تو بشین و بزار من انجامش بدم!.

جونگکوک لبخندی زد و پسرش و از اغوشش بیرون کشید و بهش نگاه کرد... کیهیون بزرگ شده بود :))

همون لحظه گوشی جونگکوک زنگ خورد.. با دیدن اسم 'اجوما' تماس و وصل کرد. :

کوک : الو سلام اجوما چیشده؟

اجوما با صدای لرزون گفت. :

اجوما : ا.. اقا.. جف.. جفتتون....

جونگکوک اگه جونگکوکِ 9 سال قبل بود حتما با این حرف اجوما سریع میرفت بیمارستان... اما... خود جونگکوک هم نمیدونست ک قلبش ب شدت نگران تهیونگه... جونگکوک فقط داره تظاهر میکنه ک نگران نیست.!!!

کیهیون و برداشت و بردش خونه و بعد رفت بیمارستان...

.

.

.

همه‌ی پسرا بودن...
اما تهیونگ رو تخت بیمارستان افتاده بود و ب سختی و فقط و فقط ب کمک دستگاه اکسیژن نفس میکشید...
یونگی ب سمتش اومد... تعجب نداره یونگی برادرشه میتونه ب وضوح ببینه درون کوک چی میگذره..

دکتر سریع اومد و بازوی جونگکوک و گرفت و سریع گفت. :

دکتر : اقای جئون لطفا سریعتر همراه ما بیاین!!.

جونگکوک سر تکون داد و همراهشون رفت..

و.... و جسم بیجون تهیونگ و دید... اعتراف میکرد دلش نگران تهیونگ بود....









°°°°°°°°••••°°°°°°°°••••°°°°°°°••••°°°°°°°°

مودونم کمه اما همین در حد توانم بود🥺
فردا سعی میکنم بیشتر بنویسم🥺🥺এএএ

I know you want it to echo in your house When he calls me momWhere stories live. Discover now