9p: !اعتراف جونگکوک

662 83 6
                                    

تهیونگ با شنیدن لقبی ک کوک بهش داد بغض کرد!
کوک با گرفتن کمرش بلندش کرد و وسط هال ایستادن.. و دوتاشون ب فیس همدیگه نگاه میکردن.!

کوک دوباره گفت :

کوک : نگفتی بیبی بَر... دوباره تکرارش کن!

تهیونگ با تردید دوباره گفت. :

تهیونگ : عا... عاشقمی....

کوک سرشو برد داخل گردن تهیونگ و با چسبوندن لباش ب گوش تهیونگ زمزمه کرد :

کوک : اره بیبی بَر... اره.. من هنوزم عاشقتم.!!!!

تهیونگ با اعتراف کوک دست چپشو چند ثانیه گذاشت رو دهنش و بعد دست راست و چپشو انداخت دور گردن کوک و با صدای بلند هق زد... میخواست خودشو خالی کنه... میخواست همه بفهمن ک این امگا درونش یک اقیانوس پر از غم و درد داره... میخواست همه بفهمن..

کوک دلدارانه دستشو نوازشوار رو کمر تهیونگ میکشید..

بعد از مدتی کوک رو یکی از صندلیا نشسته بود.. تهیونگ هم رو پاش نشسته بود و از دست کوک غذا میخورد... کوک برعکس همیشه ک با خشم ب تهیونگ نگاه میکرد... اما الان... کوک با عشق تمام بهش نگاه میکرد.!

تهیونگ : همممم کوکی... دسپختت مثل قبل عالیه!

کوک لبخند جذابی زد و اخرین لقمه رو ب تهیونگ داد!
بدون اینکه تهیونگ بلند شه دستاشو برد زیر رون‌ای تهیونگ و بلندش کرد و بردش تو اتاق ته... مثل یک جسم قیمتی و شکننده تهیونگ و گذاشت رو تخت و کنارش دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سر تهیونگ و با لبخند همزمان ک موهای تهیونگ و نوازش میکرد گفت :

کوک : بخواب بیب

تهیونگ با لبخند باشه ریزی گفت و با نزدیک شدن جونگکوک بهش سرشو گذاشت رو سینه‌ی ورزیده جونگکوک و خوابید... و کوک.... داشت از دیدن فیس انجلی تهیونگ لذت میبورد... کوک یک لحظه ب خودش گفت "لعنت بهت کوک.. لعنت بهت... چطور دیدی این گونه‌ها با اشک خیس میشن.. اما هیچ غلطی نکردی! چطور دیدی اون قلب کوچولوش اذیته.. اما بازم هیچ غلطی نکردی.. چطورررر... چطوررررررر دیدی داره با صدای قشنگش ازت خواهش میکنه... داره گریه میکنه... اما بازم... بازم هیچ غلطی نکردی!! باید... باااااید تمام غلط ایی که کردی رو جبران کنی!! ....باید رو لبای قشنگش لبخند بنشونی کوک بـــــــــــــایـــــــــــــد!!!!."

سرشو محکم تکون داد و با بوسیدن پیشونیه تهیونگ خودشم خابید!.

.

.

.

{'خونه‌ی نامجین'}

یونگی و جیمین و هوسوک و هیسونگ تو خونه‌‌ی نامجین کنار هم جمع شدن و... درمورد کوکوی حرف میزدن.

یونگی : من جونگکوک و خوووب میشناسم! اونا الان قطعن باهمدیگه آشتی کردن! چون.... جونگکوک نمیتونست بیشتر ا این دوری تهیونگ و تحمل کنه! اینو از تو چشماش خوندم! :))

جیمین ک تو بغل یونگی بود موافقت کرد و دستشو گذاشت رو دست یونگی ک روی شکمش بود!. با این کار باعث لبخند یونگی شد!

جین سر تکون داد و رو ب هوسوک گفت :

جین : هوسوک... توهم اگه نمیخوای کوک کلت و بکنه با تهیونگ ملایم‌تر رفتار کن.

و ریز ریز خندید . هوسوک هم خندید و گفت :

هوسوک : هیونگ من فقط چون میدونستم کوک تو اون مدت چی کشیده یکم از تهیونگ عصبی شدم... مگر نه اگه خود کوک اوکی باشه منم اوکی ام.. تهیونگ هنوزم دنسنگمه!!.

نامجون لبخندی زد و خندید

نامجون : گایز نظرتون چیه فردا بریم خونه‌اشون؟!

جین دست زد و گونه‌ نامجون و بوسید بقیه هم اوکی بودن . جیمین گفت :

جیمین : پس بزارین ب کوک بزنگم.

هیسونگ سریع و مرموزانه گفت :

هیسونگ : نععع هیونگ بزار یدفه‌ای بریم.. خودت میدونی دیگه .

جیمین هم با شیطنت گفت :

جیمین : اووووو .... بعله بعله! خوب میدونم!.

اما یکهو یونگی مرموز بودن هیسونگ و جیمین و ب فنای فاکی داد. پوکر فس‌انه گفت :

یونگی : جیمینا عزیزکم تو بارداری حق نداری زیاد شیطنت کنی.. هیسونگ... دنسنگ عزیزم همسر منو ب شیطنت بودن تشویق نکنننن!

و جمع تو سکوت رفت و بعد همه از خنده پوکیدن ب غیر از جیمین و هیسونگ ک با پوکر فیس ترین حالت ممکن ب یونگی و بقیه نگاه میکردن!.



To be continued.... .

ادامه داره.... .


I know you want it to echo in your house When he calls me momTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang