3p : اولین دیدار(2)

636 112 0
                                    


هیسونگ و تهیونگ رفته بودن خرید.. چون ب طرز فجیعی موادغذایی کم اوردن و هیسونگ مجبور شد 1 ساعت تمام با هوسوک حرف بزنه تا اجازه بده با تهیونگ بره بیرون!.

هوسوک راضی شد ولی ب دوتا بادیگارد قابل اعتمادش هم زنگ زد و گفت برن و مواظب پسرا باشن.!

خریداشونو داده بودن دست دوتا بادیگاردا و خودشون تو کافه بودن و سفارشاشونو میخوردن!.

تهیونگ یک هات چاکلت و کیک شکلاتی سفارش داد هیسونگ یه قهوه سرد سفارش داد.!

اما تهیونگ متوجه یه چیزی شد!.

هیسونگ عادی نبود و انگار نگران بود کسی بیاد!. رایحه هندونه هیسونگ گویای همه چیز بود! اما تهیونگ نمیدونست دقیقا چی شده!.

خب بزارین من بگم!.... کافه‌ای ک اومده بودن کافه موردعلاقه جونگکوک بود و ممکن بود هر لحظه جونگکوک وارد کافه بشه و رایحه دوتا امگا رو حس کنه!. و هیسونگ از این میترسید ک جونگکوک تهیونگ و ببینه!!!!!

اما هیسونگ همزمان با خوردن قهوه سردش دعا دعا میکرد امروز جونگکوک نیاد اینجا... اما الهه‌ی ماه همیشه ب حرف هیسونگ گوش میده؟ !. معلومه ک نع!
همون لحظه جونگکوک وارد کافه شد و اولین نفر چشمای ترسیده هیسونگ و دید و ب سمتش رفت! ... اما... این رایحه خامه شکلاتی چقدر اشنا بود... لعنتتتتت!

جونگکوک فهمید!!!
دست تهیونگ و گرفت و کشون کشون سمت ماشینش برد... تهیونگ و رو صندلیای پشت ماشین پرت کرد و در و محکم بست و برگشت سمت هیسونگ.
هیسونگ وحشت زده ب کت چرم جونگکوک چنگ زد و گفت. :

هیسونگ : هیـ.. هیونگ... میخ... میخوای... چیکار کنییییییی!!!. بزار ببرمش... بزار ببرمشششششش!

جونگکوک بدون توجه ب حرفای هیسونگ بازوهای پسر امگا رو گرفت و با لحنی ک سعی میکرد اروم باشه و امگا رو نترسونه گفت. :

جونگکوک : زنگ بزن ب هوسوک و بگو بیاد دنبالت... یا با بادیگاردا برو... نمیدونم فقط یه جوری برووو.!!!

هیسونگ سر تکون داد و قبل از رفتن اخرین حرف و زد. :

هیسونگ : هیونگ... اذیتش نکن!

جونگکوک موافقت کرد و بعد سوار ماشین شد و ب سمت خونه‌ی جنگلیش روند!

تهیونگ یکم... فقط یکم ترسیده بود!.
نگاهشو ب جاده خاکی داد... حتی اگه خودشم نمیخواست... گرگش نمیتونست ب الفاش اعتماد نکنه!. گرگی اروم بود! البته یکم اروم! اما تهیونگ داشت از ترس سکته میکرد!.

.

.

ماشینو نگه داشت!
از ماشین پیاده شد و در عقب و باز کرد و مچ دست تهیونگ و گرفت و از ماشین اوردش بیرون..... عمیق تو چشما تهیونگ ک زوم شده بود رو چشماش نگاه کرد.... تهیونگ ترسیده....

ماشین و قفل کرد و همونطور ک تهیونگ و میکشید رمز خونه رو زد و وارد خونه شد... تهیونگ و کشوند و بردش سمت اقاق خوابش.!!!

وارد اتاق شد و رایحه‌ چرم و اتیشش و ازاد کرد و متوجه گیج شدن تهیونگ شد!!. اره همینو میخواست!!! میخواست تهیونگ مطیعش بشه!!

تهیونگ گیج و رو تخت نشوند و خودش رو مبل روبه روی تخت نشست و اولین سوال و پرسید. :

جونگکوک : چرا رفتی!؟؟ و چرا بعد از 9 سال لعنتی برگشتی؟؟!

بغض بزرگش مانع حرف زدنش شد!
نفسای عمیق میکشید تا بغضش و کنترل کنه اما رایحه تلخ جونگکوک این اجازه رو نمیداد!. با ته مونده صداش گفت. :

تهیونگ : لطفا... درکم... کن!

جونگکوک پوزخندی زد و 'باشه'ای گفت.

تهیونگ شروع کرد. :

تهیونگ : اولش واقعا نمیخواستم برم! اما هیون شیک بهم گفت اطلاعات مهمی از پدر و مادرم ب دست اورده ک اونا زندن! اون 9 ماه همش ب این فکر میکردم ک 'برم یا نرم' می... میخواستم زود برگردم... اما... نتونستم! من یه امگای مادرم... ب تولم وابسته‌ام.. او... اومدم کیهیون و ببینم.!!

جونگکوک اخم کرد و بعد پوزخند زد یکهو از جاش بلند شد و باعث شد قلب تهیونگ محکمتر تو سینش بکونه.. :

جونگکوک : فقط اومدی کیهیون و ببینی؟؟ من چی؟؟ هاااااا.. من چیییی؟؟ من اذیت نشدم؟... من درد نداشتم؟؟... من ادم نیستممممممم؟؟؟؟؟.... الفای لعنتیت نیستممممممم؟؟؟؟؟!!!!

با هر کلمه صداش بلندتر میشد... خودشم میدونست اینکارش کمکی ب حال تهیونگ نمیکنه و بدتر اذیتش میکنه! .... تو دلش از هیسونگ معذرت خواهی کرد!.

تهیونگ دستشو گذاشت رو دهنش و گریه کرد! با داد ب جونگکوک گفت. :

تهیونگ : مگه تو نبودی ک از خــــونــه بــــــــــیــــرونـــم کــــــــــــردی؟؟؟؟!

جونگکوک یک لحظه انگار ب خودش اومد! دستشو رو صورتش کشید! کت چرمشو دراورد و........

جونگکوک بعد از اون اتفاق بیرون کردن تهیونگ همیشه از کارش پشیمون بود...



°°°°°°°°•••°°°°°°°•••°°°°°°°°•••°°°°°°°

See your again
چهارشنبه میبینمتون😁😁😁😁

I know you want it to echo in your house When he calls me momDove le storie prendono vita. Scoprilo ora