یونگی با عصبانیت فنجون شراب برنجشو روی میز چوبی کوبید.
با کوچک ترین یاداوری اتفاق امروز، خونش به جوش می اومد و به قدری عصبانی میشد
که حاضر بود کل قصر رو بهم بریزه.
_ سرورم لی شیسون اینجا هستن.
یونگی داد زد: بگو بیاد داخل.
شیسون با شمشیر و سربند سرمه ای رنگش که دور سرش بسته شده بود، با سر پایین
انداخته اش ، وارد شد و بعد از تعظیم بلندی روبروی پادشاه روی تشکچه ی کوچک نشست.
_ چی فهمیدی؟
شیسون ساعد دست هاشو روی زانو هاش گذاشت و هر چیزی که از بازرس های بازنشسته
ی بین المللی شنیده بود برای یونگی بازگو کرد.
_ لی جی ایون شاهزاده ی جوون گوگوریو ـه. وقتی به سلسله ی گوگوریو لشگرکشی
کردید اون رو به عنوان برده ی ندیمه به اینجا اوردیم.
یونگی بعد از شنیدن حرف شیسون، پوزخند زد.
_ و حالا شاهزاده ی گوگوریو شده سرپرست ندیمه ها؟
شیسون در مقابل سوال پادشاه سر خم کرد و گفت: سرورم از لشگرکشی شما به گوگوریو
هشت سال میگذره.
یونگی سر تکون داد.
بلافاصله بعد از به تخت نشستنش، لشگر عظیمش رو به گوگوریو کشونده بود و اون منطقه ی پهناور رو با خاک یکسان کرده بود. پادشاهش رو از روی تخت به پایین کشیده بود و
تمام خزانه رو برای خودش غارت کرده بود.
با صدای آرومی که حاصل به فکر فرو رفتنش بود گفت: اون موقع فقط هفده سالم بود.
شیسون برای تائید سر تکون داد و فنجون یونگی رو با شراب برنج پر کرد.
.
.
.
_ اون بچه نفرین شده ست.
_ اون فرزند شیطانه.
_ کدوم فرزند انسانی موهای روشن و چشم آبی داره؟
_ باید برای خدایان قربانیش کنیم.
پادشاه روبروی پسر کوچیکش زانو زد. پسری که هیچ چیز از حرف های مردم سر در
نمیاورد.
خورشید لحظه به لحظه بیشتر پشت ابر پنهان میشد و دنیا رو تاریک و تاریک تر میکرد.
نگاه معصوم پسر بالا اومد و روی صورت پدرش ایستاد.
_ آبوجی چی شده؟
اشک تو چشم های امپراطور حلقه زده بود. بغض داشت گلوشو میبرید اما صدی وزرا
گوش هاشو پر کرده بودن.
_ سرورم شما باید به زندگی اون بچه پایان بدید.
_ اون انسان نیست. شیطانه!
امپراطور خنجر کوچیک و مشکی رنگی از توی استین ردای قرمز رنگش دراورد. پسر
بچه، به خنجر و بعد به پدرش نگاه کرد.
_ آبوجی...
امپراطور در حالی که سعی داشت جلوی قطرات اشکشو بگیره، خنجر رو به سمت گلوی
پسر جلو برد. تیغه رو درست روی گلوی کوچیک و سفید رنگ پسر گذاشت و آماده ی
کشتنش شد.
_ منو ببخش یونگی.
چشم هاشو با شدت و محکم باز کرد. جوری عرق کرده بود که انگار یه سطل آب داغ روی
سرش خالی کرده بود. موهای طلایی روشنش به صورت و گردن خیسش چسبیده بود و
تنش داشت تو آتیش میسوخت.
بلند شد و روی تشک سلطنتیش نشست. به لباس خوابش چنگ زد و سعی کرد راهی برای
نفس کشیدن باز کنه. پارچه ی نازک لباس به بدنش چسبیده بود و احساس خفگی رو براش
دو برابر می کرد. دوست داشت لباس خواب سیاهشو توی تنش پاره کنه. احساس کرد یه
صخره ی غول آسا روی سینه اش گذاشتن و نمی تونه کوچیک ترین نفسی بکشه.
سرشو چرخوند. چشمش به آینه ی کوچیک روی میز ی که گوشه ی اتاق بود و به فراموشی سپرده شده بود، افتاد. ناگهان همه چیز ایستاد. انگار زمان برای یونگی ایستاده بود. دیگه
احساس نفس تنگی نمی کرد و گرمش نبود. انگار همه چیز تموم شده بود.
آروم به جلو خم شد و به انعکاس صورتش توی آینه نگاه کرد. نور شمع باعث شده بود
نیمی از صورتش تیره بشه و فقط چشم راستش معلوم بود. همون چشمی که همه ازش
میترسیدن. دقیقا همون چشمی که آبی رنگ بود. همون دلیل به جنون رسیدنش.
یونگی دستشو روی میز چوبی کشید و ظرف سفالی یشم شکست.
پادشاه بدون برداشتن نگاه از روی چشم آبی رنگش، دستشو دور تیکه ی شکسته ی ظرف
یشمی حلقه کرد و فشار داد. خون از لای انگشت هاش روی زمین می ریخت اما یونگی
کوچک ترین درد یا سوزشی احساس نمی کرد.
از شدت خشم فکش شروع کرد به لرزیدن.
_ تو یه شیطانی.
تکه ی شکسته رو بالا اورد و با عصبانیت روی چشم راستش کشید.
و این فریاد دردناک و خشمگین پادشاه بود که تو اقامتگاهش به گوش میرسید.
.
.
.
ندیمه ی جوان، به جلو خم شد. دست هاش میلرزید و از روی پیشونی و گردنش عرق می
ریخت. فقط کافی بود چشمش به چشم آبی رنگ پادشاه بیافته و بعد از ترس جیغ بکشه. حالا هم که زخم عمیقی از بالای ابرو تا زیر چشمش کشیده شده بود، از استرس و اضطراب نمی تونست روی کارش تمرکز کنه و هر وقت می خواست روی زخم پادشاه مرهم بزاره سریع چشمشو میدزدید.
یونگی چشمشو چرخوند و به ندیمه نگاه کرد. به زخمش اشاره کرد و گفت: خیلی ترسناکه
نه؟
ندیمه با ترس و لرز سر تکون داد و دست هاشو دور ظرف پیچوند. یونگی پوزخندی زد با
لحن گرمی گفت: می دونم.
لبخند روی لب هاش از بین رفت و اخم غلیظی بین ابروهاش نقش بست.
_ برو بیرون!
ندیمه ی جوون با دیدن صورت پادشاه، خیلی جلوی خودشو گرفت تا همون لحظه قالب تهی نکنه.
سریع بلند شد و با بیشترین سرعتی که می تونست از اقامتگاه پادشاه بیرون رفت.
یونگی دستشو روی میز چوبی روبروش گذاشت و مشت کرد. زخم زیر چشم و کف دستش
می سوخت اما برای مهم نبود.
_ اهای کسی اون بیرون هست؟!
خواجه کیم با قدم های متین و آروم وارد اقامتگاه پادشاه شد و تعظیم کرد.
_ بله سرورم؟
_ سرپرست ندیمه ها رو به اینجا بیارید. همین حالا.
.
.
.
جی ایون سینی مرهم رو توی دستش گرفته بود و همراه با دوجین ندیمه که پشت سرش راه میرفتن، روبروی اقامتگاه پادشاه ایستاد.
خواجه کیم رو بهشون تعظیم کرد. نیم نگاهی به جی ایون انداخت و گفت: امپراطور فقط
می خوان شما رو ببین.
جی ایون ابرویی بالا انداخت. قرار بود تنهایی چیکار ندیمه ها اول به هم و بعد به رئیسشون نگاه کردن. همه می دونستن هر کاری از پادشاه بر میاد. اگر وقتی برمیگشتن یهو خبر مردن سرپرستشون رو تو کل قصر پخش می شد چی؟
زن جوان، برای اطمینان بخشیدن سر تکون داد و به پشت سرش اشاره کرد.
ندیمه ها آروم آروم عقب رفتن و به سمت کاخ شرقی به راه افتادن. همه امیدوار بودن که
یهو سر بریده شده ی دختر، جلوی در اقامتگاه اویزون نشه.
جی ایون نفس عمیقی کشید و پاشو روی اولین پله ی سنگی اقامتگاه گذاشت.
_ سرورم! سرپرست اینجا هستن.
یونگی دست هاشو مشت کرد و پوزخند زد.
_ بیارش داخل.
کمی بعد، بعد از باز و بسته شدن در های کاغذی، لی جی ایون جلوی پادشاه ایستاده بود.
تعظیمی کرد و سینی مرهم و پارچه های تمیزی که قرار بود روی زخم پادشاه بزاره رو
روی زمین گذاشت.
یونگی از سر تا پایین دختر رو از نظر گذروند. جی ایون بدون برداشتن سینی یشمی، چند
قدم به یونگی نزدیک تر شد و با تا کردن دامن لباسش، رو به روی پادشاه نشست.
یونگی، از دیدن چشم های مطمئن دختر و نترس بودنش، ابرویی بالا انداخت. دختر دستشو داخل آستین لباسش برد و ظرف گردالی شکل سفیدی بیرون آورد. ظرف رو جلوی چشم
پادشاه گرفت و گفت: اجازه هست؟
یونگی بدون اینکه جوابی بده، مدت طولانی به دختر خیره شد. جی ایون هم متقابلا سرش رو بالا آورده بود و به چشم های پادشاه نگاه می کرد. به هر دو چشمش. چیزی که کمتر
اتفاق می افتاد. بالاخره صبر کردن برای اجازه رو کنار گذاشت و در ظرف رو باز کرد.
داخلش، ِکِرم آبی رنگی وجود داشت که بوی گل ارکیده میداد. اصلا شبیه مرهم نبود اما
بوی خوبی داشت که یونگی رو کنجکاو کرده بود.
بیشتر از همه، برای دیدن کار لی جی ایون کنجکاوی میکرد. دوست داشت تک تک کار
های دختر رو برانداز کنه و هر چی تو نگاه سنگینش بود روی صورتش بریزه.
دختر انگشت اشاره شو توی ِکِرم داخل ظرف برد و کمی ازش رو برداشت. صورتشو باال
برد و به چشم آبی رنگ پادشاه که زخم عمیقی روش کشیده شده بود، نگاه کرد. انگشتش رو روی زخم پادشاه گذاشت و آروم کرم رو پخش کرد.
_ درد نداره؟
_ عجیبه که ازش نمیترسی.
انگشت دختر متوقف شد. دستشو پایین آورد و پرسید: منظورت چشمه؟
یونگی سر تکون داد. امکان نداشت لحظه ای نگاهش از روی صورت دختر برداشته بشه.
جی ایون خندید و دوباره دستشو بالا برد تا به پخش کردن کرم روی زخم پادشاه ادامه بده.
_ چرا باید از یه چشم بترسم؟
_ تا حاال چشم آبی رنگ دیده بودی؟
جی ایون در همون حالت سرشو به معنای "نه" تکون داد.
_ پس به نظرت عادیه؟
جی ایون دست از پخش کردن کرم روی زخم پادشاه کشید و گفت: بله سرورم. فکر میکنم
قشنگه. و کاملا عادی.
قشنگ؟!
مین یونگی صفات زیادی برای موهای روشن و چشم آبی رنگش شنیده بود. شیطانی، غیر
عادی، ترسناک، عجیب، وحشتناک و هزاران کلمه ی دیگه. اما هیچکدوم از این صفات ذره
ای به قشنگ نزدیک هم نبود. باورش نمیشد یکی چشم آبی رنگشو "قشنگ" خطاب کنه.
_ میدونی بیشتر از هر چیز از کدوم آدما بدم میاد؟
جی ایون درحالی که در ظرف سنگی رو میبست، به پادشاه نگاه کرد. از نگاهش معلوم بود
که دنباله ی حرف پادشاهه.
یونگی دستشو نزدیک دختر برد. تره ای از موهاشو به دست گرفت و رها کرد. دستشو
پایین تر برد و جلوی روبان بسته ی شده ی لباسش مکث کرد.
_ از افرادی که برای جلب اعتمادم دروغ میگن.
یونگی سرشو بالا اورد و با سردی تمام به چشمای جی ایون خیره شد. دستشو جلو تر برد
تا روبان یقه ی دخترو باز کنه و باالجتنه ی سبز رنگشو روی زمین بندازه اما پنج تا انگشت
دور مچش پیچیده شد و متوقفش کرد.
به دست جی ایون که دور مچش قفل شده بود، خیره شد. پوزخند زد. عصبانی شده بود.
سعی کرد دستشو بکشه اما جی ایون محکم تر دستشو فشرد.
یونگی بلند داد کشید: چطور جرئت میکنی؟!
جی ایون هم با صدای بلند جوابشو داد.
_ شما پادشاهید!
چشم های یونگی گرد شد و با وجود رگ های برجسته ی پیشونیش، واضح بود بیش از حد
معمولی عصبانیه.
جی ایون بلند تر از قبل داد زد: با اینکار میخواید چیکار کنید؟! منو از خودتون بترسونید؟!
فکر میکنید جواب میده؟!
یونگی با عصبانیت ریشخند زد. داشت از حاضر جوابی های دختر متنفر بود و حالا هر
لحظه ممکن بود خون دخترو بریزه.
ُو با خنده ی عصبانی و چشمای گردش گفت: میخوام کاری کنم تا در حد مرگ بترسی و از کارت پشیمون بشی. دوست دارم اون خنده ی خونسردتو از بین ببرم!
با اینکه جمله ی اخرش رو توی صورت دختر فریاد زده بود اما جی ایون ذره ای نترسید.
یونگی میتونست شرط ببنده ضربان قلبش هم کوچیک ترین تغییری نکرده.
گوشه ی لب جی ایون به بالا خزید. فشار انگشت هاشو دور مچ دست پادشاه بیشتر کرد و
گفت: میتونید هر کاری که دوست دارید با من بکنید اما انتظار نداشته باشید ازتون بترسم. با این کار فقط ترحم برانگیز تر به نظر میرسید امپراطور!
جی ایون هم درست مثل یونگی جمله ی آخرشو تو صورتش فریاد کشید.
برای لحظه ای، تپش قلب یونگی ایستاد. دست زندانی شده اش تو دست جی ایون، شل شد و رو دامن دختر افتاد.
اینجوری فقط ترحم برانگیز تر به نظر میرسید امپراطور!
تک به تک کلمات جی ایون تو ذهنش تکرار و تکرار میشد. انگار کسی اون جمالت روبا
پتک به صورتش میکوبید.
_ ت... ترحم برانگیز؟
جی ایون دست پادشاه رو رها کرد. دامنشو جمع کرد و بلند شد. تعظیم کرد و در حالی که
جوراب های سفیدشو روی زمین میکشید، از اقامتگاه پادشاه بیرون اومد.
YOU ARE READING
𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨𝒍𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒓 𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑾. 𝒀𝒐𝒖༄ [Completed]
FanfictionMultishot~ تو یک شب سرد، زیر شکوفه های تازه رسیده ی بهاری، همراه یه زن ناشناخته، و توطئه ای که ازش بی خبر بود، اون دل باخت... Romabce~ Historical~ Open end~ " تو شیطانی..."