5~

322 56 6
                                    

به سر در گیسانگ خونهنگاه کرد. امشب شب مهمی بود. داخل شد اما دربان پیری جلوش
رو گرفت و گفت: ورود زن ها ممنوعه.
جی ایون از زیر دامن لباسش، کیسه ای پر از سکه دراورد و داخل دست دربان گذاشت.
دربان با حس سنگینی کیسه کنار رفت و به جی ایون اجازه ورود داد.
جی ایون شنلشو روی سرش کشید و بدون جلب توجه گیسانگ خونه رو دور زد. پشت
ساختمون، یه اتاق بزرگ وجود داشت که کاملا برای جی ایون و همراهانش بود.
بعد از چک کردن اطراف، از پله ها بالا رفت و در های کاغذی رو باز کرد.
بانو یورمی، با لباس های پر زرق و برق و فنجان چایش پشت میز اتاق نشسته بود.
_ بانوی من.
یورمی بلند شد و به جی ایون تعظیم کرد.
_ خوش اومدید بانو یورمی. بابت تاخیر معذرت میخوام.
یورمی تعظیمی کرد و به جی ایون اشاره کرد که پشت میز بشینه.
شاهزاده بعد از نشستن پرسید: بقیه کجا هستن؟
یورمی خواست چیزی بگه که همون موقع در ها باز شد و مونبیول پا به داخل اتاق گذاشت.
لبخندی زد و دست تکون داد. کنار یورمی، روبروی جی ایون نشست.
_ حالتون چطوره بانوی من؟
جی ایون لبخندی زد و گفت: خودت چطوری؟
_ خبر های خوبی دارم. همنوعانمون تو جنوب چوسان منتظر دستور شما هستن سرورم.
لبخند جی ایون آروم آروم محو شد.
_ برای همین خواستم یه جلسه تشکیل بدم.
یورمی و مونبیول بهم نگاه کردن و بعد به شاهزاده خیره شدن.
_ چه خبره بانوی من؟
جی ایون نفس عمیقی کشید و گفت: میخوام شورش رو لغو کنید.
چشم های یورمی گرد و مونبیول شوکه شد.
_ چرا بانوی من؟! ما مدت زیادی برای این شورش برنامه ریختیم.
جی ایون سر تکون داد.
_ میدونم. حق با شماست ولی الان زمان خوبی برای شورش نیست. باور کنید.
مونبیول با آشفتگی به کلاهش دست کشید.
_ من بهتون اعتماد دارم شاهزاده. میدونم که نقشه ای تو ذهنتون دارید. هرموقع که صالح
دونستید من حاضر و آماده برای خدمت به شمام.
جی ایون لبخند گر می زد و سر تکون داد.
_ ازت ممنونم مونبیول.
یورمی با اضطرب گفت: سرورم من به ژاپنی ها چی بگم؟
جی ایون دست یورمی رو بین دست هاش گرفت و با دلگرمی گفت: یه دقیقه صبر کن.
نامه ی مرتب و بزرگی رو از زیر شنلش در اورد و به یورمی داد.
_ اینو به ولیعد ژاپن بده. مهر گوگوریو زیرش خورده. مطمئنم درک میکنه.
یورمی که حالا دلگرم تر شده بود، سر تکون داد و نامه رو با وسواس زیاد داخل لباسش
جاسازی کرد.
_ جلسه تمومه. شب خوبی داشته باشید.
مونبیول سر تکون داد و بلند شد. تعظیم کرد و بیرون رفت.
یورمی هم شنلش را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
جی ایون آه کوتاهی کشید و با خودش گفت: امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم.
وقتی دست از کلنجار رفتن با افکارش برداشت و از اتاق بیرون رفت، گیسانگ معروف
جلوش ظاهر شد.
_حالت چطوره شاهزاده؟
جی ایون با دیدن کیم جیسو، دشنامی زیر لب کرد. اهمیت نداد و بی توجه از کنار گیسانگ
رد شد.
جیسو که خوب بلد بود با جی ایون بحثو باز کنه، گفت: باز هم یه جلسه ی دیگه داشتید؟
_ چرا سوالی میپرسی که خودت جوابشو میدونی؟
جیسو آروم خندید. نه از اون خنده هایی که باهاش دل مرد های اشراف رو میبرد. از اون
لبخند های کثیف.
_ فکر کردی گیر نمی افتی شاهزاده؟
جی ایون کامل برگشت و با چشم های مطمئنش به جیسو خیره شد.
_ پس چرا لوم نمیدی؟
لبخند جیسو ناپدید شد. جوابی نداشت. نمی تونست راحت بگه از شاهزاده ی سابق گوگوریو می ترسه. پس فقط تعظیم آرومی کرد و گفت: شب خوش شاهزاده.
و بدون حرف دیگه ای به اتاقش برگشت.
.
.
.
دل و روده اش به هم میپیچید. گلوش از نوشیدن پشت سر هم نوشیدنی میسوخت اما باز هم ادامه داد. فنجون دیگه ای نوشید و چشم هاشو روی هم فشار داد.
شیسون خیلی دوست داشت جلوشو بگیره اما نمی تونست شجاعت همچین کاری رو به جون بخره.
یونگی فنجونشو روی میز کوبوند و در عین مستی ریشخند زد.
_ اون لعنتی. چطور جرعت میکنه سرم داد بکشه.
شیسون پرسید: کی رو میگید عالی جناب؟
یونگی داد زد: شاهزاده!
شیسون که متوجه نمیشد گفت: شاهزاده داریم؟
پادشاه با چشم های بزرگش به محافظ نگاه کرد و گفت: احمق!
و فنجون نوشیدنی رو به سرش کوبید. شیسون سرشو گرفت و شروع به ماساژ دادنش کرد.
یونگی روی تشکی که کنارش نشسته بود افتاد و به خودش پیچید.
_ حالت تهوع دارم.
شیسون سینی نوشیدنی رو کنار گذاشت و آه کشان گفت: منم بعد از تموم کردن پنج تا بطری شراب برنج اینجوری میشدم عالیجناب. هیچوقت وقتی میاید گیسانگ خونه اینجوری نمی
نوشیدید.
یونگی با چشمای بسته اش غرولندی زیر لب کرد. چشم هاشو آروم از هم باز کرد و
نشست. دستی به گردنش کشید که خیس عرق شده بود. به سختی و پنجره ی کاغذی که
بالای سرش بود رو باز کرد و به صورتشو بیرون برد تا هوای سرد صورت داغشو خنک
کنه.
باد نسبتا آرومی در جریان بود و گلبرگ های شکوفه های گیلاس و هلو داخل حیاط پشتی
گیسانگ خونه به این طرف و اون طرف پرواز می کردن.
وقتی باد چند تا شکوفه رو از پنجره ی اتاق به داخل آورد، یونگی غر غر کرد: از شکوفه
ها متنفرم.
خواست با عصبانیت پنجره رو ببینه که چشمش به زنی افتاد که ردای بلندشو روی سرش
کشیده بود و به شکوفه هایی که روی سرش میریختن خیره شده بود. ردای زدن کمی تو باد
تکون میخورد اما نه به اندازه ای که کنار بره و یونگی چهره ی زنو ببینه.
یونگی چشم هاشو تنگ کرد. فاصله اش با زن زیاد بود. به هر حال نمی تونست زنو درست
ببینه.
شیسون با کنجکاوی به بیرون پنجره نگاه کرد و پرسید: چه خبره سرورم؟
یونگی انگشتشو روی لباش گذاشت و "هیش" کشداری گفت. با دقت بیشتری به زن خیره
شد. درختی که زیرش بود، آروم آروم تکون میخورد و قامت زن بین شاخه ها گم میشد.
_ خیلی قشنگه...
وقتی یونگی اینو زیر لب زمزمه کرد، در کمال تعجب زن به سمتش برگشت. تقریبا هیچ
چیز معلوم نبود. نمی تونست قیافه ی زنو درست ببینه و نمی دونست اون زن عجیب هم
میتونه قیافه شو واضح ببینه یا نه. اما از اونجایی که زن همونجا ایستاد، حدس زد که چیزی ندیده. واگرنه با دیدن موها و چشم یونگی، امکان نداشت لحظه ای اونجا بمونه.
ولی یونگی اشتباه می کرد.
جی ایون زیر لب گفت: امپراطور...
دختر چند لحظه همونجا ایستاد. اضطراب شناخته شدنش توسط پادشاه به جونش افتاد اما وقتی عکس العملی از یونگی ندید، سر جاش موند. به چشم های پادشاه خیره شد. گرچهاز
این فاصله معلوم نبودن اما جی ایون می تونست بین گلبرگ شکوفه ها چشم هاشو پیدا کنه.
سریع چشمشو دزدید و سرشو چرخوند. رداشو بیشتر جلو کشید و راه حیاط جلوی گیسانگ خونه رو پیش گرفت. نباید بیشتر از این به پادشاه خیره میشد.
وقتی یونگی رفتن زن رو دید و نگاهشو از پنجره گرفت، خدمتکاری از بیرون اتاق گفت:
قربان، گیسانگی اینجا هستن.
شیسون کلاه پادشاه رو داخل دستش گذاشت. یونگی کلاه مخصوصش که پرده ای جلوش
بود تا چهره اش رو بپوشونه، سرش کرد و رو به شیسون سر تکون داد.
شیسون گفت: بیاریدش داخل.
در ها باز شد و گیسانگ زیبایی با لباس پر زرق و برقی وارد اتاق شد.
شیسون رو به گیسانگ گفت: قرار نبود کسی بیاد.

𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨𝒍𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒓 𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑾. 𝒀𝒐𝒖༄ [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora