4~

326 64 10
                                    

_ چی شما رو به اینجا کشونده وزیر اعظم؟
پارک بوگوم تعظیم کرد و جلوی میز اتاق پاداشاه نشست. ساعد دست هاشو روی زانوهاش
گذاشت و با چشم های نافذش به یونگی نگاه کرد.
پادشاه پوزخندی زد و گفت: می دونستم برای احوال پرسی با دوست قدیمیت نیومدی.
بوگوم بی مقدمه شروع کرد: مجبوریم از حکومت بر کنارت کنیم.
لبخند یونگی تبدیل به قیافه ای سرد و خشن شد. وقتی دید وزیر کاملا جدیه، سرشو تکون داد.
_ اها. فهمیدم. پس از دستم عصبانی هستید.
بوگوم همچنان با خونسردی تمام به پادشاه نگاه می کرد.
یونگی با انگشت هاش روی میز چوبی که بین خودش و وزیر قرار داشت ضرب گرفت و
گفت: از خواهرت چه خبر بوگوم؟ حالش خوبه؟
یکباره، رنگ بوگوم پرید و چشم هاش بزرگ و بزرگ تر شدن.
_ چرا اونو ازمون مخفی کرده بودی؟ چون میترسیدی جزو بانوان دربار بشه؟
یونگی چشم هاشو از انگشت هاش گرفت و به چشم های متعجب و صورت در حال لرزش
وزیر اعظم زل زد.
_ چرا با خودت فکر کردی میتونی چیزی رو ازم مخفی کنی؟
بوگوم متوجه نمیشد. همه ی مردم رازی داشتن ولی پارک بوگوم فکر میکرد میتونه رازشو
تا اخر عمرش نگه داره. ولی اشتباه می کرد. وقتی از پله های سنگی اقامتگاه پادشاه پایین
می اومد و اونجا رو ترک می کرد، بعد از این همه سال متوجه شد در مورد مین یونگی
اشتباه می کرده. امکان نداشت اون مرد اون قدری که وزرا خیال میکردن بیخیال و ساده لوح باشه.
اون شب بوگوم مطمئن شد پشت هر پوزخند یونگی پر از راز های بزرگ و کوچیکیه هیچ
کس ازشون خبر نداره.
.
.
.
فنجون چای رو برداشت و با عصبانیت فریاد زد و فنجون رو به جای نا معلومی پرتاب
کرد.
_ منو بر کنار کنید؟!
داد بلند تری زد و میز رو چپه کرد. صدای بدی ایجاد شد و کشو های میز چوبی بیرون
اومدن و روی زمین افتادن.
_ تک تک شون رو میکشم.
دستشو دراز کرد و گلدون قرمز کنارش که نقش و نگار های قدیمی داشت، برداشت و به
سمت دیوار انداخت.
_ جسد هاشونو از دروازه ی شهر آویزون میکنم.
در های کاغذی اتاق باز شدن و خواجه کیم و بانوی دربار با ترس و وحشت پا به داخل
اتاق گذاشتن.
_ سرورم!
بانوی دربار با دیدن اشفتگی یکباره ی اتاق پادشاه، سریع چند تا ندیمه رو صدا کرد تا به هم ریختگی ها رو جمع کنن ولی یونگی داد زد: برید بیرون!
ندیمه ها سر جاشون میخکوب شدن و با اشاره ی بانوی دربار سرشونو پایین انداختن و
بیرون رفتن.
خواجه کیم هم بعد از خم کردن کمرش، از اتاق بیرون رفت و در های کاغذی پشت سرش
بسته شدن.
یونگی روی زانو هاش افتاد و موهای روشنشو با دست چنگ زد.
_ از همون اول نباید به دنیا می اومدی مین یونگی.
.
.

وقتی خواجه کیم از اتاق پادشاه بیرون اومد، سریع رو کرد به یکی از ندیمه ها و گفت:
سرپرست رو صدا کنید.
.
.
.
جی ایون انگشت های سفیدشو دور دسته ی قوری حلقه کرد. در حالی که با دستش در
قوری رو نگه داشته بود، فنجون روبروی پادشاه رو پر کرد. مایع نارنجی رنگ قشنگی
فنجون رو لبریز کرد و بخارش روی هوا معلق شد.
جی ایون قوری رو سر جاش برگردوند و گفت: چای بابونه. برای آرامش اعصابتون خیلی
ماثره.
یونگی نگاهی به فنجون و بعد به صورت سرپرست کرد.
_ فکر میکنی من دیوونه ام؟
_ همه همین فکرو میکنن عالیجناب.
یونگی سر تکون داد.
_ درسته. ولی تو اینجور فکر نمیکنی. اینو از رفتارت میشه خوند. واضحه.
ریوجین صورتشو بالا آورد. به نظر میرسید الیه ای از اشک داره مردمک چشم هاشو پر
میکنه.
_ در مقایسه با جهنمی که برای مردم گوگوریو ساختید، دیوانگی شما هیچه. مردم من از
شدت گرسنگی و بدبختی، خانواده های خودشونو میکشتن. گلو هاشونو میبریدن و جسد
هاشونو بدون ذره ای احترام اونجا رها می کردن. مردم گوگوریو بخاطر از دست دادن هم
خون هاشون به مرز جنون رسیدن. نمیتونید تصور کنید چجوری وجدان و انسانیتشون از
بین رفت. اگر شما نصف مردم منو از بین بردید، مرگ نصف دیگه از جمعیت باقی مونده
ی گوگوریو، کار دیوانگی اونا بود سرورم!
جی ایون جمله ی اخرشو داد زد و دستشو روی میز روبروی پادشاه کوبوند. قطره های
شور اشک روی گونه هاش سرازیر بود و تا زیر چونه اش ادامه داد. اما این اشک ها
بخاطر غم و اندوه نبود. دختر از شدت و خشم و عصبانیت زیاد، گریه می کرد. مثل کسی
که هیچ چیز برای از دست ندادن نداره ولی از عصبانیت نمی تونه کاری بکنه.
چشم های سرد و بی روح پادشاه براق تر به نظر میرسیدن.
_ از من متنفری شاهزاده؟
جی ایون دست مشت شده اشو از روی میز کنار کشید و روی دامنش گذاشت. سرشو پایین انداخت.
_ نه عالیجناب.
_ دروغ میگ...
_ از خودم متنفرم.
لی جی ایون صداشو بالا برد و با داد گفت: من نتونستم از مردمم در برابر یه امپراطور
دیوانه دفاع کنم. فقط توی اتاقم نشستم و مردنشون رو با چشم های خودم تماشا کردم
عالیجناب! من کوچک ترین کاری برای دفاع از گوگوریو نکردم!
یونگی تو یه حرکت فنجونی که پر از چای بابونه بود رو برداشت و به طرف جی ایون
انداخت. فنجون کنار جی ایون به زمین خورد و شکست. یه تکه اش گونه شو خراشید و
خون رو به جریان انداخت.
جی ایون حتی پلک هم نزد.
یونگی با دندون های چفت شده اش گفت: فکر کردی کی هستی که سرم داد میکشی؟!
_ لی جی ایون شاهزاده ی اول گوگوریو عالیجناب. من لی جی ایون هستم.
یونگی بیشتر دندون هاشو روی هم فشار داد و دست هاشو مشت کرد.
جی ایون با طأمنینه بلند شد و بدون تعظیم کردن به یونگی، از اتاق بیرون رفت.

𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨𝒍𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒓 𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑾. 𝒀𝒐𝒖༄ [Completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora