8~

331 67 11
                                    

تقریبا نیمه شب بود و جی ایون و یونگی داخل کوچه های خلوت راه میرفتن.
سکوت خیلی سنگینی بینشون حاکم بود اما به نظر میرسید هردو این سکوت رو دوست
دارن.
حتی جی ایون نمی دونست چرا وقتی می خواست برای استراحت راه بره یونگی اجازه ی
همراهی ازش گرفته بود اما صدای راه رفتن کس دیگه ای کنارش لذت بخش بود.
_ پر کردن ظرف مردمی که تاحالا ندیدمشون از چیزی که فکر می کردم خسته کننده تره.
جی ایون شاکی از از بین رفتن سکوت گفت: ولی شما که کمتر از یک ساعت پشت دیگ
های سوپ وایستادید.
یونگی صورتشو کج کرد.
_ پس چرا پاهام انقدر درد میکنن؟ خیلی عجبیه.
جی ایون ریز خندید و دوباره به روبرو خیره شد. یونگی خوشحال بود پرده ای به کلاهش
وصله و جی ایون نمی تونست بفهمه کسی داره برای مدت زیادی بهش نگاه میکنه.
_ تو باعث میشی احساس تاسف کنم.
دختر جوون بدون گرفتن نگاهش از روبرو، پرسید: شما هم همینطور.
_ واقعا؟
جی ایون ایستاد. انگار شوکه شده بود. یونگی هم با تعجب ایستاد. نمی دونست چرا از جی ایون تبعیت کرده. فقط چون قدم هاشو با اون هماهنگ کرده بود، مجبور بود بایسته.
چشم های جی ایون یهو برق زدن و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ باورم نمیشه!
و به سمت انتهای کوچه دوید. یونگی با نگاهش دخترو دنبال کرد و وقتی چشمش به خیابون چراغونی افتاد، با هیجان قدمی به جلو برداشت تا دنبال جی ایون بدوعه. اما تردید کرد. ایستاد. اگر وسط اون همه آدم کسی چهره شو میدید، چی می شد؟
جی ایون برگشت و براش دست تکون داد و اشاره کرد که دنبالش بیاد. وقتی یونگی شوق و اشتیاق رو تو صورت دختر دید، تردید رو کنار گذاشت و خودشو به جی ایون رسوند.
سر تا سر خیابون پر بود از فانوسای رنگارنگ با اشکال متفاوت. خیابون اونقدر روشن بود
که اصلا به شبی تاریک شباهت نداشت.
صدای خنده ی شاد بچه ها و خوش و بش زوج ها تو گوش یونگی پیچید. میتونست غرفه
های زیادی رو ببینه که اجناس متفاوت و ارزون قیمیت می فروختن. یونگی از روی لباس
هاشون حدس میزد اشراف زاده نیستن اما لبخند های گشادی رو صورتشون بود که رو
صورت هیچ اشرافی ندیده بود.
جی ایون با هیجان به سمت غرفه ی کوفته برنجی رفت. بوی کوفته های تازه و گرماشون
که از دور هم حس میشد، وسوسه کننده بود.
کیسه ی دور دامنش رو باز کرد و چند سکه بیرون آورد. به زن فروشنده داد و دو تا کوفته
برنجی برداشت. به سمت یونگی رفت و بدون اجازه خواستن، کوفته رو داخل دست پادشاه گذاشت.
یونگی با شکاکی به کوفته برنجی داخل دستش نگاه کرد.
_ بوی خوبی میده.
بیخیال احتمالات فراوون تو ذهنش شد و گاز بزرگی به کوفته زد. بلافاصله وقتی طعم
شیرین کوفته رو زبونش نشست، از اینکه جی ایون یکی دیگه نخریده بود، ناراحت شد.
_ قربان!
با صدای جی ایون به خودش اومد و به سمت دختر رفت. جی ایون کنار غرفه ای ایستاده
بود که فانوس های رنگارنگ میفروخت و مجانی بین مردم پخش می کرد.
یونگی یه فانوس زرد و جی ایون یه آبی برداشت. مرد فروشنده که با چشم های تنگ و لب
خندانش خیلی به دل مینشست به جلوی خیابون اشاره کرد و گفت: اونجا یه رودخونه هست. فانوس هاتون رو روشن کنید و اونجا ولشون کنید. یادتون نره آرزو هاتون رو به فانوس بگید. و براشون دست تکون داد.
یونگی از روی شونه هاش به جی ایون نگاه کرد. به نظر نمی رسید بخواد فانوسی روی
رودخونه رها کنه ولی یونگی دستشو گرفت و دنبال خودش کشید.
_ دنبالم بیا شاهزاده.
جی ایون نمی خواست همراه پادشاه به سمت رودخونه بره اما نتوسنت در برابر کشش
دستش مخالفتی بروز بده.
وقتی یونگی به رودخونه رسید، از کارش پشیمون شد.
دور تا دور رودخونه پر بود از زن و مردایی که با صورت های َبشاشون فانوس های
روشن شده شون رو روی رودخونه سر میدادن.
از اینکه اون کار بچه گانه رو کرده بود، احساس حماقت کرد ولی جی ایون خیلی عادی
جلو رفت. لب رود خونه نشست و شمع یکی از فانوس ها رو برداشت و فانوس خودشو
روشن کرد. فانوس قبلی رو رها کر د و منتظر شد فانوسش بزرگ تر شه. وقتی دید یونگی از جاش تکون نخورده، به کنارش اشاره کرد و گفت: بیاید اینجا.
یونگی آروم آروم خودشو به جی ایون رسوند و کنارش نشست. جی ایون روی فانوس
یونگی دست کشید و کمکش کرد تا فیتیله شو روشن کنه.
وقتی فانوس ها آماده شدن، یونگی به سمت رودخونه سرشون داد. ولی مچش توسط جی
ایون اسیر شد.
_ صبر کن! نمی خوای آرزوتو به فانوس بگی؟
یونگی سریع فانوسشو برگردوند.
_ اوه! داشت یادم می رفت. چجوری باید اینکارو بکنم؟
_ دم در گوش فانوس آرزوتو زمزمه کن.
یونگی که کمکی بهش نشده بود، فانوس رو نوزادی بیچاره تصور کرد چشم و ابرو داره.
خم شد و جایی که فکر می کرد ممکنه گوشش باشه، چیزی زمزمه کرد. اونقدر آروم که
جی ایون شک کرد اصلا چیزی گفته باشه.
وقتی کار یونگی تموم شد، باهم فانوس ها رو داخل رودخونه سردادن و گذاشتن جلو بره.
یونگی به سمت جی ایون چرخید و گفت: چرا خودت آرزوتو به فانوس نگفتی؟
_ فکر نکنم آروزیی داشته باشم که بخوام به فانوس بگم.
_ پس چرا بهم گفتی اینکارو بکنم؟
جی ایون به سمت یونگی برگشت و گفت: چون مطمئن بودم چیزی برای آرزو کردن داری
مین یونگی.
دومین باری بود که اسمشو از زبون جی ایون میشنید. اگر می گفت براش کاملا عادی بود،
صد در صد دروغ می گفت.
.
.
.
_ بعدش قبل از هجده سالگی مجبور شدم پادشاه بشم.
_ اصالحش میکنم: مجبورت کردن.
یونگی با ناامیدی سر تکون داد.
_ گمون کنم حق با توعه.
از نیمه شب هم گذشته بود. خیابون ها خلوت تر شده بودن و دیگه خبری از صدای درهم و
برهم کفش روی زمین سنگی شهر، نبود.
دیروز صبح زود، یونگی برای نظارت و جی ایون برای کمک به این روستا اومده بودن
ولی باز هم دوست داشتن راه برن و حرف بزنن.
درست زمانی که یونگی آماده بود تا دوباره به عمق ذهنش پرت بشه و به فکر فرو بره،
صدای ناله و جیغ زنی از دور به گوش رسید.
جی ایون با تعجب به سمت صدا چرخید و یونگی از افکارش بیرون اومد.
صدا دوباره تکرار شد. بلند تر و واضح تر. جی ایون به جهتی که فکر می کرد ممکنه صدا
از اون طرف باشه، دوید. یونگی هم دنبالش رفت و به این فکر کرد چرا جی ایون به همه
چی اهمیت میده.
صدا چند ثانیه یه بار تکرار میشد و جی ایون هر بار به سرعتش اضافه می کرد.
وقتی از چند تا خونه ی تو در تو که کنار هم ساخته شده بودن گذشت، تونست زنی رو ببینه که با شکم برآمده ای روی زمین افتاده بود و از درد داد میکشید.
_ خدای من!
جی ایون کنار زن زانو زد و سرشو با دستش گرفت.
_ حالت خوبه؟
یونگی به دامن خیس شده ی زن نگاه کرد و گفت: بچه اش داره به دنیا میاد.
جی ایون که تازه متوجه شده بود، پرسید: درد داری؟
جواب این سوال از اول مشخص بود. ولی جی ایون برای جلب اعتماد دختر، باید می
پرسید.
زن جوون سرشو تکون داد و دوباره فریادش از درد به هوا رفت.
جی ایون به صورت خیس از عرقش دست کشید و گفت: خوب به حرفام گوش کن. اینجا
زندگی میکنی؟
زن دوباره با درد تایید کرد.
_ باشه باشه. میخوام ببرمت داخل و کمکت کنم از دست این درد خلاص بشی. باشه؟
به عالوه ی زن، ابرو های یونگی هم بالا پریدن و تعجب کرد. خواست اقدامی کنه و چیزی
به جی ایون بگه ولی جی ایون بهش اشاره کرد و گفت: کمکم کن ببرمش داخل.
یونگی بلند شد. وقتی جی ایون زیر بغل های زن رو گرفت و آروم بلندش کرد، یونگی رو
دید که منفعل نشسته و کمک ی نمیکنه فری اد زد: گفتم بیا کمک!
یونگی بلند شد و مثل جی ایون شونه ی چپ زنو گرفت. به سخت ی تونستن رو ی چوب
تراس بشینن .
جی ایون که اشفتگیش دو برابر شده بود ، بازوی یونگی رو گرفت و گفت: از اینجا به بعد
خودم میبرمش. تو برو برام آب گرم بیار.
پادشاه چوسان، برای چند ثانیه تو چشم های جی ایون زل زد. نمی تونست باور کنه اون
دختر واقعا می خواست بچه ی زنو بدنیا بیاره؟
با دادی که زن از درد زد، جی ایون به خودش اومد و با هزار زور و زحمت زن بی چاره
رو داخل خونه کشید.
یونگی با چشم هاش جی ایون رو دنبال کرد و وقتی در خونه بسته شد و فقط صدای داد
های بلند زن به گوشش می رسید، با درموندگی چرخی زد تا جایی برای گیر اوردن آب گرم پیدا کنه. پشت ساختمون خونه، چاه آبی رو دید با عجله به سمتش رفت. نگاهی به سطل کنارش و بعد به طنابی که از چاه اویزون بود کرد.
اهی کشی د و گفت: باورم نمی شه دارم این کارو میکنم.
یکی از سطل ها رو برداشت و به طناب اویزون از چاه بست. سطل رو پایین انداخت و
وقتی صدای قطرات اب رو شنید با خوشحالی طناب رو بیشتر رها کرد و وقتی سطل
سنگین شد، دست هاشو دور طناب گرفت و بالا کشید. طناب رو از دسته ی سطل جدا کرد
و به سختی بلندش کرد.
وقت ی در حال طی کردن مسیر چاه تا خونه ی زن بود، یادش اومد که آبی که میبره باید گرم باشه.
یهو حس کرد همون سطل آب ی که همراهش بود رو سرش خالی شد. کل خونه رو دنبال
جایی گشت تا بتونه اتیش روشن کنه. چند تا بسته کاه پشت خونه ی زن دید. بسته ها رو
برداشت و به سمت اتاقک کوچیکی رفت که گوشه ی خونه بود و حکم اشپزخونه رو
داشت. سنگ های آتش زای کنار بسته هارو برداشت و شروع کرد بهم کوب ی دنشون.
هرچی بیشتر تلاش میکرد تا کاه هارو اتیش بزنه، کمتر به موفقیت نزدیک می شد. برای
مدت طولانی ی خم شده بود و احساس میکرد کمرش در حال جدا شدنه.
بالاخره بعد از بیشتر از صد بار تلاش، وقتی به فکر اتفاقات ی بود که داخل خونه در حال رخ دادنه، سنگ ها جرقه ای زدن و بسته های کاه شروع کردن به سوختن. با خوشحالی به
بسته ها نگاه کرد که به شعله های آتیش بال و پر می دادن. ظرفی برداشت و به کمکش اب رو رو ی شعله گذاشت تا گرم شه.
نمی دونست چقدر باید آب رو گرم کنه پس تا وقت ی آب روی آتیش بود مدام انگشتشو داخلش میکرد تا گرماشو بسنجه. موقعی که احساس کرد آب به مقداری که خواجه کیم داخل قصر حمام رو آماده میکنه، گرمه، ظرف رو برداشت و با قدم های سریع خودشو به در خونه رسوند. درو باز نکرد. فقط تقه ای زد و سریع از اونجا دور شد. بعد از چند ثانیه در باز شد و دست ی ظرف آب گرم رو داخل کشید.
یونگی نفسشو با آسودگی بیرون داد. پرده ی جلو ی کلاهشو بالا زد و جور ی پایین پله ها
نشست که انگار برای چند روز در سخت ترین شرایط کشاورزی کرده.
به پیشونی خیس از عرقش دست کشید. عجیب بود که یکهو اینجوری مضطرب شد و با
عجله و استرس کارشو انجام می داد.
آهی کشید و به آسمون چشم دوخت که ناگهان ناله های کوتاه زن به جیغ وحشتناکی تبدیل شد.
یونگی سریع ایستاد و به در خونه نگاه کرد.
فقط سکوت بود.
هیچ خبری از گریه و جیغ و فریاد نبود. اما بعد از چند دقیقه یونگی صدای نامفهوم گریه
های کودکانه ای رو شنید که از ته دل بودن.
_ باورم نمی شه!
تو ذهن یونگی ، امکان نداشت بچه ی زن به این راحتیا و به این سرعت بدنیا بیاد. و بیشتر از همه نمی تونست باور کنه جی ایون هم تو ی اون اتاقه.





ریدرادی گشنگ!
خب بگید ببینم! تا الان چه ایده ای از داستان دارید؟ ازش خوشتون اومده؟

𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨𝒍𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒓 𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑾. 𝒀𝒐𝒖༄ [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant