دوران امپراطوری مین.
روزهای امپراطوری به همه خوش میگذشت. امپراطور مین بعد از پیروزی در جنگ جدید اعلام جشن کرده بود. تمام مردم در حال شادی بودند. کشور کره جنوبی بعد از امپراطوری مین به کشور پر از شادی تبدیل شده بود.
خدمتکار:سرورم اجازه ورود میدهید؟
امپراطور:وارد شو
خدمتکار:(تعظیم) سرورم خبر خوبی دارم.
امپراطور:خبر خوب؟
خدمتکار:بله... بانوی اعظم ولی عهد را به دنیا اورد.
امپراطور با سرعت به سمت اتاق بانوی اعظم رفت با نزدیک شدنش به اتاق صدای شیرین، گریه کودکی به گوش میرسید. وارد اتاق شد. همه تعظیم کردن و تبریک گفتند. امپراطور بدون توجه به تبریک ها به سمت بانویی که با تمام وجود عاشقش بود رفت.
امپراطور:ملکه حالت چطور است؟
بانوی اعظم:امپراطور من... خوبم میخام... پسرم را ببینم.
امپراطور دستور داد فرزندی کخ با تمام وجود برای دیدنش بی قرار بود را بیاورند.
امپراطور:بانو جاندی یونگی را بیاور.
ملکه:یونگی؟
امپراطور: اری، قبل از به دنیا امدنش تصمیم گرفته بودم اگر پسر شد نامش را یونگی بگذارم.
ملکه:یونگی چه اسم زیبایی.
امپراطور:درست مثل مادرش
بانو جاندی خدمتکار ویژه بانوی اعظم با کودکی در اغوش وارد شد. ملکه از شنیدن صدای فرزندش اشک در چشمانش حلقه زد. او و امپراطور سالها منتظر این لحظه بودن.
وقتی ملکه یونگی را در اغوش گرفت با تمام احساس مادرانش در چشمان فرزندکش زل زد.
امپراطور:یونگی، تو ثمره ی عشق مایی.
اشک های ملکه پشت شر هم گونه اش را خیس میکرد.
ملکه:یونگی، زیبای من.
.
.
.
چند سال بعد
مادر هوسوک:هوسوک،هوسوک،هوسوک کجایی؟چرا به جایی بند نمیشی!
هوسوک که پسر خیلی شر و شیطون بود از همان وقتی که به دنیا امده بود،دوست داشت به همه چیز سرک بکشد و درباره ی انها بداند.
هوسوک با اینکه پسری۷ساله بود ولی کل شهر را فتح کرده بود
هوسوک:بچه ها بیاین بریم اون گربه رو بگیریم بدویین
هوسوک:جین هیونگ تو چقدر تنبلی تکون بخور باید اون گربه رو بگیریم
جین:هوسوک بیا برگردیم مامانت تنبیه همون میکنه،هوسوووک کجا رفتی
جین از دست شیطنت های دوست عزیزش که ۳سال از او کوچیک تر کلافه شده بود
جین:من برمیگردم دیگه کاری ندارم باهات
………….
مامان هوسوک:کجا بودی؟؟
هوسوک:مامان…
مامان هوسوک:بهت هشدار داده بودم که از خونه دور نشو
هوسوک:اما من میخواستم اون گربه رو بگیرم
مامان هوسوک:حق نداری یک هفته جایی بری
هوسوک:ماااامااان
مامان هوسوک:هوسوک فهمیدی؟
هوسوک:فهمیدم
…………………………………..
هوسوک چون بچه ای نبود که یک جا بند بشه تصمیم گرفت تو این چند روز با چوب کوچیکی که گوشه حیاط بود شمشیر زنی تمرین کنه
چند روز پیش اتفاقی وقتی یک مرد رزم جو داشت که تمرین میکرد را دیده بود و از همان روز علاقه شدیدی به شمشیر زنی پیدا کرده بود
هوسوک:جین میخوام یه کاری بکنم
جین:هوسوک بسه باز چه خراب کاری میخوای بکنی؟
هوسوک:هیوووونگ
جین:دروغ میگم؟وقتی میگی میخوام یه کاری بکنم گور بابات تو قبر میلرزه چه برسه من!
هوسوک با صدای بلندی زر زیر خنده
جین:نخننند!
هوسوک:وقتی حرص میخوری خیلی جذاب میشی هیونگ،ولی هیونگ جدی میخوام شمشیر زنی یاد بگیرم
جین:چییییی؟دیوونه شدی؟میدونی اگه خاله بدونه چقدر عصبی میشه میدونی که چقدر روی این کار ها حساسه و دوست نداره،هوف بیخیال هوسوک
.
.
.
.
.
های گایزز😍
من برگشتمم
خودم عاشق موضوع فیک شدم. بنظرم خیلی جذابه. و البت هیجان انگیز
خیلی خوب حمایت کنین ازش.
ماچ بهتون💗
YOU ARE READING
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه