با قدم های استوارش به سمت پذیرایی قصر رفت. احتمالا مربی کوچولوش الان منتظرش بود.بلاخره میتونست با کمی پول او را راضی کند تا به پادشاه بگوید ک یونگی هیچ مهارتی ندارد. اون اصلا نمیخاست که پادشاه بشه. کل زندگیش دغدغه بود. غوغای مردم و اعتراضات و گاهی جنگ و یا برخی اوقات شادی...
اون همچین زندگی ای نمیخاست. نفس عمیقی کشید و به وارد اتاق پذیرایی شد. با پسری رو به رو شد ک کمی قدش بلندتر بود و موهای مشکی داشت. مربی جدیدش با دیدنش سر تعظیم کرد و سلام کرد.
هوسوک:از اشنایی با ولیعهد سرزمینمان خوش حالم.
یونگی:بنده نیز خوشوقتم که شما را ملاقات کردم.
هوسوک:سرورم من جانگ هوسوک هستم. و طبق دستور پادشاه برای مربیگری شما اینجا حضور یافتم.
یونگی پوزخندی زد و با دستش اشاره کرد تا روی میز بنشینند. نگاهی ب مرد رو به روش کرد.چشمای زیبایی داشت. دماغ خوشفرمی. اون شبیه پرنس ها بود. افکارش با صدای مربیش فرار کردند.
هوسوک:سرورم من برای اموزش راه های متعددی دارم و البته قوانینی ک با تمام انها پادشاه موافقت کردند. امیدوارم بتوانم بهترین خدمت را برسانم
یونگی:هوسوک شی، من اصلا نمیخاهم هنر های رزمی را یاد بگیرم و هیچ علاقه ای هم به ان ها ندارم. فقد قیمت بگو بعد من میتوانم رفتنت را توجیه کنم!
هوسوک:لبخند) سرورم با عذر پوزش ولی شما نمیتوانید مرا با پول خود بخرید. و من طبق دستور پادشاه وظیفه ام را انجام خواهم داد
یونگی:فرقی نمیکند بلاخره تو از دستم فرار خواهی کرد.
هوسوک:خواهیم دید سرورم.
..
..
او راحت به او پاسخ منفی داده بود تمام استاد هایش را با پول میتوانست خام کند ولی اینبار فرق داشت. نمیتوانست او را با پول ب سلطه ی خود دربیاورد باید از روش های دیگه این مربی را از سر راهش بر میداشت.هوسوک با سادگی ولیعهد لبخندی زد. خودش را روی تخت گران قصر انداخت و دراز کشید. ولی این تخت گران ارزش مرگ ان مرد را نداشت! بخاطر قدرت نباید کسی میمیرد. الان فقد سعی میکرد از اوقاتش استفاده کند. خودشم هم میدانست این ولی عهد زیادی لج باز است کار سختی است تا بتواند او را اماده کند ولی او قصد نداشت تسلیم شود...
..
صبح ساعت ۵
با صدای در چشم هاشو مالید. چه کسی جرئت داشت جلوی در ولی عهد سرو صدا کند مگه ان ها نمیدونستن ک به خواب حساسیت داره...
یونگی:چه خبرررههه
هوسوک با ظرف فلزی ک در دستش داشت وارد اتاق شد. دوبار روی ان کوبید و یونگی با صدای ازاردهنده اش گوش هاش رو محکم گرف.
یونگی:واااای تمومش کننن.
هوسوک:صب بخیر ولی عهد. باید بریم عجله کنید.
یونگی:دیوونه شدی الا باید بگی شب بخیر ن صبح بخیر..
هوسوک:شب؟ شوخی میکنی مگ تو ولی عهد نیستی؟
یونگی:اره شب. اصن کی ب تو اجازه داد بیای و منو بیدار کنی!؟ چه ربطی ب ولی عهد بودن داره؟
هوسوک:خودم اجازه دادم. تو باید صب زود بیدار شی اگ به سرزمین حمله کنن تو میخای بگی هنوز شبه من میخابم؟
یونگی:هنوز ک حمله نکردن وای برو بیرون میخام بخابم.
هوسوک:بیدار شو تا ده دقیقه دیگه جلوی در بیا ولی عهد.
یونگی ب لحن جدیش توجهی نکرد و زیر پتوش خزید و زیر لب زمزمه کرد«به همین خیال باش»دقیقه ای نگذشته بود ک اب سرد ک روش ریخته شد او را دیوانه کرد.
یونگی:احمققق داری چیکار میکنی
هوسوک:فقد 8 دقیقتون مونده
با حرفی ک گفت اتاق را ترک کرد. یونگی با حرص از تخت بلند شد و لباس هایش را پوشید.
یونگی:شروع بازی دست تو بود تموم شدنشم با من
.
.
.
سلامممم😍
گایز اینم از پارت جدید.
حمایتاتون خیلی خوب بود مرسی از انرژی مثبتتون. نظراتتون رو درباره فیک حتما برام کامنت کنین و ووت یادتون نره💗
CZYTASZ
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه