چند سال بعد.
با ابهت خاصش وارد قصر شد.لبخندش کشنده بود. نگاهی به نگهبان های قصر کرد. با احترام او را به سمت اتاق اصلی هدایت کردند.همه چی داشت طبق خواسته اش پیش میرفت. به استعداد خودش اعتماد داشت.
نگهبان:پادشاه منتظر شما هستند.
با سر تایید کرد و وارد اتاق شد اروم سمت پادشاه قدم برمیداشت با رسیدنش به پادشاه تعظیم کرد.
هوسوک:سلام و احترام بر پادشاه مین. بنده جانگ هوسوک هستم. مربی شمشیر زنی.
پادشاه:به قصر ما خوش آمدی.امیدوارم سفر خوبی را تجربه کرده باشی.
هوسوک:بله سرورم همه چیز عالی و کامل بود. امیدوارم بتوانم فرمان هایتان را بدون نقص انجام دهم.
پادشاه:قطعا موفق خواهی شد.ولی عهد یونگی را میشناسی. او هیچ چیزی از جنگ نمیفهمد ازت میخواهم به اون هنر های رزمی یاد دهی.
هوسوک:امر شما را همیشه قبول میدارم. سرورم فقط من شیوه خاصی برای اموزش دارم شاید ولی عهد نتوانند کنار بیایند.
پادشاه:هرکاری دوست داری بکن ۵ ماه فرصت داری او را به ولی عهد جنگجو و لایق تخت پادشاهی تبدیل کنی. او تنها پسر من است. بدون او این امپراطوری نابود میشود.
هوسوک:امر شما را با جان و دل انجام خواهم داد.
پادشاه:کمی استراحت کن. میتوانی از فردا شروع کنی
هوسوک:بله سرورم. ولیکن میخواهم با ولی عهد شامی خورم. باید با ایشان صحبت کنم.
پادشاه:من همه چیز را فراهم خواهم کرد تو نگران نباش و به خوبی استراحت کن
هوسوک تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق اصلی خارج شد. او عاشق کارش بود. همیشه با جان و دلش این کار را انجام میداد. اینبار هم باید بیشتر تلاش میکرد. بلاخره اصلا دوست نداشت شغلش را از دست دهد و نقشه هایش خراب شود.
ساعت حدود ۱۲ ظهر بود ولی عهد از خواب بیدار شد و با مادر عصبی اش روبه رو شد.کار هروزش بود می امد و او را نصیحت میکرد که کمی زود تر از خواب بیدار شود. وای انگار زیادی عصبانی بود.
بانو :پسرمم تو مرا پیر کردی این چه وقت بیدار شدن است؟ مگر نگفتم زودتر بیدار شو. تو پادشاه اینده هستی. این چه وضعش است.
یونگی:عاا(خمیازه) مادرجان لطفا عصبانی نباش فعلا که پادشاه نیستم. هیچ علاقه ای هم بهش ندارم.
بانو:اه پسرم چرا تو انقدر متفاوتی؟ زود باش بلند شو امروز باید یکی از جنگجو هارا ملاقات کنی او به تو جنگیدن را یاد خواهد داد.
یونگی:مادر من نمیخواهم
بانو:یونگی امپراطور گفتند اگر به حرفش گوش ندهی مجازات خواهی شد.
یونگی میدانست مجازات چه نوع مجازاتی است و اصلا هم دوست نداشت تجربه اش کند. به همین دلیل سرش را تکان داد تا برای اماده شود.
بانو:شب با مربیت شام خواهی خورد.
یونگی:چند ساله است؟
بانو:۲۴
یونگی:از من کوچکتر است پس.
..
..
..
سلام بچه هاا
میدونم کم نوشتم ولی تایم امتحاناته نمیتونم زیاد تایم بزارم.
دوستون دارم💗
YOU ARE READING
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه