خورشید تازه طلوع کرده بود... و این دور سوم بود ک داشت میدان و میدویید. این خیلی سخت بود نفسش بالا نمی اومد. با سر خورد زمین دیگه نمیتونست ادامه بده چشاشو بست تا خورشید حداقل چشماشو کور نکنه. حس کرد خورشید نیس و سایه روی چشاش اوفتاد... چشاشو باز کرد،.
هوسوک:ولیعهد برا خسته شدن زوده ک
یونگی:لطفاااا دست از سرم بردار....
هوسوک:منم زیادی دلم نمیخاد ولی ولیعهد سه دور دیگت مونده.. دارم راحت میگیرم بهت تا بیست دور قراره بری..
یونگی:ازت متنفرم
هوسوک:مایه افتخاره ک هم حسیم ولیعهد.
یونگی با حرص از زمین بلند شد. این لعنتی از خودشم لجباز تر بود. شروع کرد به دوییدن اخه یا مسیح ساعت شش صبح کدوم دیوونه ای میدویید..همین طور ک با خودش کلنجار میرفت یهو صدای رو مخی شنید
هوسوک:اینم از شش دور. دیدی نمردی ولی عهد!؟
جوابی بهش نداد ولی قرار نبود این کارارو بی جواب بزاره. بلاخره زندگی میگرده. بلاخره نوبت اون مربی هم میرسید.
هوسوک:ولیعهد خوبی؟ خیلی غرق فکری. بنظرم تا بدنت سرد نشده شروع کنی ۵۰ تا شکم رفتنو
یونگی:چیییییی
هوسوک:مگ با زبون دیگ ای حرف زدم؟ عه خودم ک نفهمیدم.
یونگی:مسخره درنیار منظورت چیه ۵۰ تاا.
هوسوک:ولیعهد این کارا از شما بعیده شما قراره برین میدان جنگ باید با ۲۰۰ تا شروع میکردیم. اگ میخاین اونطوری بکنیم؟
یونگی:چقد رو مخی تووو. چرا محترمانه حرفتو میکوبونی تو سرم؟ باشه ۵۰ تا شکم.
.
.
.
یونگی:دیگههههههه دارم میمیرممممم وااای ۷ ساعتهههه.
هوسوک:😂ولی عهد عصرم دستم خالیه هااا
یونگی:ببین منو میکشمت ب مسیح..
هوسوک:عوو ولیعهد تو ک نمیتونی چند تا شکم بری، یکم بدوئی بعدش یکم شمشیر زنی کنی! چطور میخای منو بکشی؟
یونگی:نمیخام ببینمت حالم داره بهم میخوره.
هوسوک:باشه ولیعهد تا فردا نمیبینیم همو خوبه؟
یونگی:کاش کلا نبینمت ولی تا صبحم جای شکر داره.
هوسوک با خنده از میدان دور شد. کار امروزشون تموم شده بود. مسیر طولانی رو در پیش داشت. بلاخره ولیعهدمون زیادی تنبل بود.
یونگی ب سختی از جاش بلند شد و خودشو ب اتاقش رسوند و خودشو روی تخت پرت کرد ب قدری خسته بود ک حتی دلش نمیخاست بلند شه. از یه طرفم خیلی گرسنه بود.
ب خدمتکار ویژش دستور داد ک اب رو اماده کنن... بعد یه دوش لباس هاشو عوض کرد و به سمت غذا خوری قصر رفت...
خدمتکار:سرورم ولی عهد تشریف اورده اند.
پادشاه:اجازه ورود دهید
.
یونگی:درود بر پادشاه.
پادشاه:خوش امدی پسرم بیا بنشین.
پادشاه:امروز خیلی خوب بودی. گویا نتوانستی این مربی را راضی به رفتن کنی
یونگی:پدرجان من کی چنین کاری کرده ام؟
پادشاه:پسرم منم دوران تورو گذرانده ام. هوسوک تلاشگر است به او در این باره ایمان دارم. تمام تلاشت را بکن نمیخام اینبار هم مشکلی پیش اید
یونگی:بله سرورم.
خدمتکار:سرورم جناب جانگ اجازه ورود میخواهد.
پادشاه:البته.پسرم از مربیت خواسته ام امشب را با ما بگذراند.
یونگی با حرص چشماشو روی هم فشار داد. مثلا قرار بود تا صبح این مربی رو نبینه. انگار دنیا دست ب دست داده بودند ک یونگی رو دیوونه کنن.
هوسوک:درود بر پادشاه. درود بر ولیعهد
پادشاه:بیا بشین. ممنونم که درخواستم را رد نکردی.
هوسوک:این وظیفه است سرورم. ولیعهد حالتان چطور است؟
یونگی:تا قبل اینکه ببینمت خوب بودم(اروم)
هوسوک:شرمنده ام متوجه نشدم.
یونگی:خوبم.
هوسوک:خداروشکر.صبح بقدری خسته بودید فکر نمیکردم به این زودی عادت کنین.
یونگی:چیزی نبود.
هوسوک:واقعا؟
یونگی:توو... عذر میخوام پدر.
پادشاه:گویی شما ها باهم کنار نمیایین
یونگی: البت..
هوسوک:نخیر سرورم. رابطه خوبی داریم.
پادشاه با سرش تایید کرد. یونگی با خرص ب هوسوک نگا کرد چرا باید دروغ میگفت؟ هوسوک چشمکی بهش زد و حرص یونگی هزار برابر شد. یونگی با فکری ک به سرش زد لبخندی زد و شروع به خوردن شام کرد. فردا قرار بود روز جالبی باشه...
.
.
.
هاییی.
بلاخره امتحانات تموم شد.
من ک خوب نوشتم البته بعضی هاشو واقعا خراب کردم😐وضعیت بد😑😂
دلم خیلی برای واتپد تنگ شده بود.
بهم انرژی مثبت بدین. میخام زود زود بنویسمش. اونم بستگی ب ووت و کامنتاش داره
لاو یو حمایت یادتون نره💙
YOU ARE READING
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه