روز ها داشت میگذشت. دیگه یونگی به این همه فشار عادت کرده بود...دیگه نیازی نبود یکی بیاد و از خواب بیدارش کنه. خب درست بود ک شروع همیشه سخته.
دوباره ساعت نزدیک پنج بود که یونگی از خواب بیدار شد... لباس هاشو پوشید و به سمت میدان رفت.
هوسوک:صبح بخیر ولی عهد
یونگی:صبح بخیر هوسوک شی
هوسوک:خب امروز میخایم همه ی شمشیر بازی هایی که تو این دوران کرده بودیم رو چشم بسته انجام بدیم. یعنی به کمک حست باید بفهمی. چون میدان جنگ ممکنه خاک بره چشمت و تو جلوتو نبینی.
یونگی:شروع کنیم پس
هوسوک خیلی تعجب میکرد. یونگی نسبت به ۲۰ روز قبل خیلی عوض شده بود. ولی هیچ وقت یادش نمیرفت ده روز پیش چه اتفاقی افتاد.
فلش بک به ده روز قبل.
هوسوک با لبخند به یونگی که الا دور ۱۲ دویدنش بود زل زده بود. امروز داشت انتقام میگرفت. انتقام اینکه وقتی پتو رو از روی تخت برداشته بود همه جای تختش پر از مدفوع سگ بود. و کل شبو نتونسته بود بخابه.
یونگی با سر زمین خورد دیگ نمیتونست ادامه بده. هوسوک به سمتش رف و بهش زل زد
یونگی:دیگه تمومش کننننن
هوسوک:چرا؟
یونگی:چون عوضش در اومد دارم میمیرم.
هوسوک:ولی عهد بیست دورتو تموم کن بعد
یونگی بلند شد و رو به روی هوسوک قرار گرف. بقدری بهش نزدیک شد که نفس های گرمش به صورت هوسوک میخورد. هوسوک از جدیتش جا خورد
یونگی:روزی برای اینکه برات راحت بگیرم بهم قراره التماس بکنی و اون روز هیچ رحمی در کار نیس.
هوسوک خاست جوابی بده که یونگی دستشو روی لباش گذاشت و اجازه نداد ادامه بده
یونگی:نیازی نیس بپرسی منظورم چیه. ب وقتش نشونت میدم
چرا دروغ هوسوک کمی ترسید ولی چیکار میتونست بکنه...
پایان فلش بک
کل تمرینارو بدون اینکه اعتراض کنه انجام داده بود. و این شد روز یازدهم که یونگی دیگه هیچی نمیگف.تنها حرفی که بینشون رد و بدل میشد صبح بخیر و خدافز بود.
هوسوک اصن از وضعیتش راضی نبود. خب براش مهم نبود ولی دلش نمیخاست یونگی اینجوری کنه. خب غرغراش بنظرش بامزه بود. الا زیادی بینشون سردی وجود داشت. فقد باید اهمیت نمیداد. بلاخره یونگی یه مسیر بود برای هدفش. ولی...
یونگی:امروز تموم شد؟
هوسوک:عاا اره.
یونگی راهشو گرفت و رفت. هووف چه وضعی بود. باید کاری میکرد. خیلی رو مخ بود این وضعشون....
.
.
خدمتکار:سرورم.جناب جانگ تشریف اوردن
پادشاه:اجازه ورود بده
هوسوک:عرض ادب سرورم
پادشاه:خوش اومدی هوسوک شی
هوسوک:ممنونم سرورم. من از شما درخواستی دارم
پادشاه:البته.
.
.
.
های🧡میدونم کم نوشتم. بچه ها من از لحاظ جسمی خیلی مریضم بخاطر اون نبودم. سعی میکنم زود خوب شم و برگردم. و از لحاظ روحی هم حال خوبی ندارم☹️مواظب سلامتیتون باشین💙
VOUS LISEZ
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه